اوایل راه اندازی وبلاگ، تابستون بود و فرصت برای نوشتن زیاد بود. بازار خاطره نویسی هم گرم بود و بعضی دوستان از خاطرات ضایع شدنشون مینوشتن. 😀
امروز یه اتفاقی افتاد که میتونه یکی از همون خاطرات باشه. یه بنده خدایی را صبح طبق معمول، خیلی دیر رسوندم مدرسه. البته امروز کمی زودتر از روزهای دیگه بود. تا پیاده شد هم گازش را گرفتم و برگشتم که آماده بشم برای درس. ظهر که اومد متوجه شدیم با دمپایی رفته بود مدرسه. 😀
البته حقش بود که خودش پستی مینوشت و از حال و روزش میگفت. ادامه مطلب »