همایش خانواده

از ابتدای سال تحصیلی، و قبل از آن که پست مدیریت را تحویل دادم، خیلی کم تو مجامع عمومی و مراسمات حوزه شرکت کردم، یعنی اساساً جایی نرفتم، هر سال فصل پاییز، فصل تفریح و بیرون رفتنم بود، تقریباً هر هفته یک بار، حداقل برای صرف چای آتشی، به طبیعت پناه میبردیم و ساعاتی از هیاهوی شهر دور میشدیم، برای همین بهترین فصل ما پاییز بود، وقتی باران میبارید که دیگه آخر شادی و سرور بود، سوار ماشین میشدیم و گشت و گذار مفصلی میرفتیم، بعضی از خاطرات مربوط به گیر افتادن ماشین، مربوط به چنین ایامی بوده، پاییز امسال، کلاً پاییز متفاتی بوده و اصلاً بیرون نرفتیم، جز یه بار، اواخر آبان، یکی دو روز قبل، از حوزه بهم زنگ زدن و برای همایش خانواده دعوتم کردن، پاسخ قطعی ندادم و مردد بودم، حس بیرون رفتن و شلوغی نداشتم، به خاطر زهرا خانم، که مدتها تو خونه محصور بوده، امروز و دقایقی قبل از رفتن، به خانواده اطلاع دادم، گفتم اگر مایلید، آماده بشید، من میرم مسجد، نماز ظهر و عصر میخونم، اومدم باید حرکت کنیم، اولین برنامه شون ناهار بوده، برنامه در مجتمع فرهنگی فجر تدارک دیده شده بود، برای اولین بار تو عمرم، خانمها زود آماده شدن و به محض برگشت از مسجد، سوار ماشین شدن و حرکت کردیم، بعد از ناهار، جلسه داشتن اختصاصی خانمها، من زهرا را برداشتم و به فضای سبز محوطه بردم، تاب و سرسره هم فراوان بود، خانواده هم تو جلسه اختصاصی شرکت نکردند و به ما پیوستند، ساعتی را زهرا خانم، چرخید و وقتی از تمام وسایل موجود دیدن کرد، رضایت داد که برگردیم. ادامه مطلب »

آزاد سازی حلب

دیروز که حلب آزاد شد، شبش رفتم زیارت قبور شهدا و به ویژه شهدای مدافع حرم، از میان شهدا، شهید حلب، شهید حمید رضا فاطمی اطهر را بالخصوص، تبریک خاص بهش گفتم. در جریان این زیارت اتفاق جالبی افتاد، بنده سر مزار شهید غوابش مشغول خواندن دعا و قرآن بودم که حس کردم، شخصی به قبور شهدا، نزدیک شد، ادامه مطلب »

اردوی نظامی

دیروز پنج شنبه، بچه های بسیج مسجد را برده بودن به یک اردوی نظامی، در پادگانی خارج از شهر، اردو، ۲۴ ساعته بود و شب برنامه پیاده روی و تیر اندازی و انفجار داشتند، مسئول تشکیلات فرهنگی مسجد، ازم خواست که همراه ایشان، یک سری به بچه ها بزنیم، من هم اجابت کردم و ازشون خواستم لباس نظامی برام تهیه کنند، دو ساعتی از نماز مغرب و عشاء گذشته بود که اومد دنبالم و با ماشینش رفتیم پادگان مورد نظر، البته راه را بلد نبودیم و کلی مسیر اشتباه رفتیم و بعد با تماس گرفتن و … به مسیر اصلی برگشتیم، تقریباً ساعت ۱۰ بود که به پادگان رسیدیم و بین بچه ها رفتیم، لباس نظامی هم برام تهیه نکرده بودن و تا آخر با لباس عادی خودم، باهاشون بودم، هوا سرد بود و آتش روشن کرده بودن، البته دیگه داشت خاموش میشد، من که رسیدم، دقایقی بعد، همراه طلاب حاضر در اردو، آتش مفصلی روشن کردیم، و بچه ها، اقدام به کباب کردن بلال کردن، ساعت ۱۲ شب و با رسیدن تیم نظامی، جهت پیاده روی و تیر اندازی و … راهی بیابانهای اطراف شدیم، خیلی از دوستان طلبه و غیر طلبه، که بنده را فقط در سنگر حوزه و مسجد دیده بودن، اصلاً نمیدونستن که یه زمانی، نظامی بودم و دوره های نظامی زمان جنگ را دیده بودم، برای طلبه های حاضر، جهت یابی از روی ستارگان را آموزش دادم که خیلی براشون جالب بود، همونها را مربی آموزش نظامی در برنامه راه پیمایی، به همگان آموزش داد، خلاصه اردوی خیلی خوبی بود و من را به یاد دوره جوانی و پاسداری خودم، انداخت، بعضی از هم دوره ای های شهیدم را به خاطر اوردم و از جاماندگی خودم محزون شدم، شهید غوابش را که اولین فرمانده این پایگاه بوده، در فرزند برومندش میدیدم و او را حاضر و ناظر میدونستم. چند عکس هم منتشر میشه در ادامه. ادامه مطلب »

شهدای حلّه

جمعه گذشته، بار دیگر دست سفاکان و دشمنان اهل بیت، به جنایت دیگری آغشته شد، تا برگ دیگری بر سوابق ننگین و خونبار خود بیفزایند، این بار زوار اربعین حسینی که عمده آنها از هموطنان عزیزمان بودند را در شهر حلّه عراق، مورد هدف قرار دادند، بیشترین آمار شهدای این واقعه هولناک از استان خوزستان و به ویژه شهر اهواز بوده، اکثراً هم از بانوان متدین و هیئتی و مسجدی بوده اند، امروز، ۳۷ نفر در اهواز طی مراسم باشکوه و جمعیت بی نظیری، تشییع و به خاک سپرده شدند، بعد از نماز مغرب و عشاء پیامهای واتساپ و تلگرام را مرور میکردم، که پیام دوست عزیزی، از سلسله جلیله سادات، نظرم را جلب کرد که از شهادت، بانویی هم فامیل خود، خبر میداد، دوتا دختر داشت که یکی از آنها چند ماه قبل با یک روحانی جوان ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بوده، با خودم گفتم که حتماً یکی از دو دختر این سید بزرگوار هست، بعد از شام، برای عرض تسلیت، بهترین مکان را زیارت اهل قبور دانستم و به سمت گلزار شهدای اهواز حرکت کردم، جمعیت زیادی از مردم، و به ویژه بازماندگان و داغ دیدگان این مصیبت هولناک، در آنجا جمع شده بودند، دوستم را ندیدم، با ایشان تماس گرفته و مراتب تسلیت خود را به عرض ایشان رساندم، ایشان هم در مسیر گلزار بودند و دقایقی بعد کنار قبور شهدای این فاجعه ایشان را ملاقات کردم، آنجا بود که فهمیدم، مرحومه، خواهر ایشان بوده و نه دخترشان، خانمی با ۴ فرزند که دو دخترش را به دو طلبه فاضل تزویج کرده و دو پسر هم داشته،  ادامه مطلب »

تحقیق درسی

دیروز تو درس احکامی که برای طلاب مبتدی داشتم، نسبت به یک موضوع فقهی تحقیقی دادم، همیشه با تحقیق دادن مشکل دارم، از مشکل بررسی و اعلام نظر که بگذریم، مشکل فراموشی دریافت تحقیقات در روز بعد خیلی عمده تر هست، آموزش حوزه هم مرتب از ما میخواد که تکلیف کنید طلاب را به تحقیق نوشتن، به هر حال دیروز با قاطعیت تمام، تکلیف کردم که توی موضوع مورد نظر، تحقیق کتبی، برام بیارن، هر کسی هم نیاره، فردا خودش سر کلاس نیاد،  ادامه مطلب »

کار خیر و دردسر

امشب رفته بودم زیارت اهل قبور، یک ساعتی اونجا بودم و وقت بازگشت، کنار دیوار قبرستان، توی زاویه تاریک، یک خانم و آقایی را دیدم که اشاره میکردن و ماشین نیاز داشتن، معمولاً تو مسیری که میرم، تو مواقعی که ماشین گیر نمیاد، خالی نمیرم و رهگزری باشه، سوار میکنم، توقف کردم، آقای میان سالی بود و خانم پیری، خانم را سوار کرد و دیدم خودش نمیخواد سوار بشه، دوچرخه داشت، گفت که شما تا پل شهید هاشمی برسونید این بنده خدا را و من خودم را بهتون میرسونم، میخواست کرایه هم بده که گفتم کجا روحانی مسافرکش دیدی؟ 😀 پل شهید هاشمی تو مسیرم بود و زحمتی برام نداشت، پل قبل از شهید هاشمی توقف کردم و گفتم که این بنده خدا با دوچرخه خودش را برسونه، ۲۰ دقیقه ای منتظر بودم، خبری ازش نشد، حساب کردم که اگر پیاده می اومد رسیده بود، گفتم شاید از مسیر دیگری رفته و خودش را رسونده به پل شهید هاشمی، با این فکر خودم را رسوندم به پل شهید هاشمی، ادامه مطلب »

اوضاع و احوال

مدتیه اصلاً چیزی ننوشتم، واقعش درگیر یه مسائلی بودم که شاید روزی بشه علنیشون کرد، الان هم اومدم که ازتون التماس دعا بخوام برای حل یک مشکل بزرگ، مشکلی بسیار مهم و حیاتی، تاثیر گذار در زندگی و آینده بنده، ممکنه اهواز نمونم، برم قم یا یک استان دیگر و یا حتی خارج از کشور. 😀 البته ترکیه و کشورهای اروپایی نمیرم، خیالتون راحت باشه. جای بد نمیرم. فقط ازتون میخوام که تو این ایام باقیمانده ماه صفر و ایام حزن اهل بیت، به طور ویژه برای حل مشکلم دعا کنید، أَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوء بخوانید و خدا را به مقربان درگاهش قسم بدهید، گره از کار بسته ما باز کند. (قابل توجه دوستان عزیز، نیایید بپرسید که چی شده، اگه جور شد یه روزی ممکنه اعلام کنم) ادامه مطلب »

جلسه

امشب و با برنامه ریزی قبل دعوت بودم برای یک جلسه، جلسه فعالان پیش کسوت منطقه حصیرآباد، البته منطقه افراد فعال بسیاری دارد که اکنون حتی در مسئولیتهای کشوری و استانی مهمی مشغول هستند، تعدادی که دعوت شده اند هم معمولاً بیش از حضار هستند، این سلسله جلسات از اوایل مرداد ماه، تشکیل شدند، بانی اولیه هم یکی از دوستان و هم محله ای های قدیم، جانباز جنگ تحمیلی است، اولین جلسه هم در منزل ایشان برگزار شد، قرار شد هر هفته، دوشنبه شب ها، برگزار گردد، مدتی هم به طور منظم برگزار شد، شهریور ماه به علت مسافرتهای افراد، تعطیل شد و بعدش دهه محرم، کار جلسات را کمی مختل کرد، دو سه جلسه البته تشکیل شد و متاسفانه توفیق حضور نداشتم، جلسه امشب، اولین جلسه بعد از تعطیلی نسبتاً طولانی بوده. ادامه مطلب »

یا حسین

کاش …

وقتی خدا در حشر بگوید : چه داشتی؟

سر برکند حسین … بگوید : حساب شد …

السلام علیک یا ابا عبدالله….هواتو کردم ارباب……

خنده کنان می رود روز جزا در بهشت

هر که به دنیا کند گریه برای حسین (ع)………..

مهربانم ای خوب

مهربانم ، ای خوب

یاد قلبت باشد ، یک نفر هست که اینجا

بین آدمهایی که سرد و غریبند با تو

تک و تنها به تو می اندیشد

و کمی دلش از دوری تو دلگیر است. ادامه مطلب »

تعویض دفترچه بیمه

امروز رفتم برای تعویض و تمدید دفترچه بیمه بچه ها، دستگاه نوبت دهی نصب کرده بودن، نوبت گرفتم شماره ۲۱۶ و ۲۶ نفر هم قبل از من بودن، میدونستم که بعضیها بعد نوبت گرفتن، دیگه نمیان و امیدوار بودم که زود نوبتم برسه، دو باجه بیشتر نبود و یکم طول کشید، تو این مدت به فکر نوبت دهی قدیم افتادم، البته اهواز ما تو همه زمینه ها پیشرو بوده و اولین دستگاه نوبت دهی ایران، تو همین کارگزاری بیمه تأمین اجتماعی نصب شده، عکس کاغذ نوبت مربوط به سال ۱۳۷۸ را براتون میذارم تا باورتون بشه که اهواز چقدر به روز هست، شنبه ۱۱ دی ماه ۱۳۷۸. اون موقع برای رفاه حال مردم، این کارگزاری ۲۴ ساعته کار میکرد و ساعت دریافت نوبت توی تصویر ۳:۰۹ بامداد بود. کاش دوباره کارگزاریها ۲۴ ساعته بشن و مردم کمتر معطل بشن. ادامه مطلب »

کلیپهای مراسم ازدواج محمد

تعدادی کلیپ از مراسم ازدواج آماده کردم که در ادامه تقدیم میکنم، دوستان عزیز منتقد هم دقت کنند که هر منطقه آداب و رسوم خاص خودش را داره، همچنین این آداب و رسوم در بین اقوام مختلف، متفاوت هست، بنده به عنوان یک فرد مذهبی، آداب و رسوم معقول و معمول را اگر منافاتی با شرع مقدس نداشته باشد، رعایت میکنم، این را گفتم اما شما انتقاد بکنید، حتماً نقایص و کاستی هایی هست، ان شاء الله برای ازدواج علی آقا، در نظر میگیرم، شاید هم ازدواج مجدد خودم. 😀 ادامه مطلب »

ولیمه عروسی

به میمنت و مبارکی، امروز ولیمه ازدواج فرزند ارشدم، آقا محمد بود، روز مبارک نیمه شعبان همین امسال، عقدشون بود که در پست جداگانه ای گزارش آن به عرض شما رسیده بود، تو اهواز مرسوم هست که ولیمه را شب میدن، آدمهایی که کارهاشون را دقیقه ۹۰ انجام میدن، معمولاً جا و زمان مناسب و تالار خوب، گیرشون نمیاد، من هم دقیقه بالای ۹۰ اقدام کردم برای تالار، علتش هم اختلاف نظر در باره ولیمه دادن و ماه عسل و … بوده، بالاخره قرار شد که دعوتی راه بندازیم، به خاطر در پیش بودن ماه محرم الحرام و کثرت مراسمات ازدواج، تقریباً برنامه شب همه تالارها، پر بود، یکی از تالارها پیشنهاد داد که ظهر ناهار بدید، من هم جرقه ای در ذهنم زده شد و با اخوی مشورت کردم، گقتم اگر برنامه را برای ناهار بذاریم، تو فامیل سوژه نمیشیم؟ گفت: «تو فامیل که سهله، تو کل اهواز سوژه میشید» 😀 بعد ادامه داد که شما روحانیون همه چیزتون خاص هست، خیلی کسی بهتون گیر نمیده، به والده هم گفتم، ایشان هم تایید کردند، مادر داماد هم مشوق بود تو این قضیه، بالاخره ده روز قبل، تالار را برای امروز هماهنگ کردیم، دعوت کردن هم قرار شد تلفنی و حضوری باشه، میهمانان هم از گروه های مختلفی تشکیل میشدن، فامیل بنده، فامیل خانم، دوستان بنده از طلبه و مسجدی و غیره، و همچنین دوستان همسرم، کل برآورد ما برای میهمانان ۴۰۰ نفر بود، سفارش غذا هم، به همان تعداد داده شده بود، در عمل بیش از ۳۰۰ نفر میهمان نداشتیم، غذاهای اضافه را هم بردیم و بین اقوام و همسایگان و چند خانواده مستمند تقسیم کردیم. یکی از مشکلاتی که با اکثر فامیل و دعوتیاشون دارم اینه که اگر برای ناهار دعوت باشن، ساعت ۸ یا ۹ صبح دیگه باید حاضر باشن، من که اصلاً زود نمیرم هیچ، اگر به موقع برم هم خوبه، برای دعوتیهای فامیلی معمولاً سر وقت میرسم، همه هم اخلاقم را میدونن، بهشون میگم من مثلاً برای ناهار دعوتم بیام از ساعت ۸ صبچ چه کار کنم؟ بعضیا معتقدن که زود رفتن سبب میشه که مقدار زمان بیشتری نزد اقوام باشیم و خود بودن نزد آنها لطف خاص خودش را داره، ممکنه این نظرشون درست باشه، اما من نمیتونم ساعتها بدون هیچ گونه فعالیت و کار خاصی فقط بشینم و حرف بزنم یا به حرف گوش بدم، اون هم ممکنه حرفایی باشه که با گروه خونم سازگاری نداشته باشه، امروز هم بسیاری از اقوام زود اومده بودن، یکیشون ساعت ۸ و نیم زنگ زد و گفت که آدرس تالار کجاست، آدرس بهش دادم و به شوخی گفتم که حاجی قراره ان شاء الله ناهار داده بشه، برای صبحانه نیست، من هم تا ۱۱ و نیم نمیام. 😀 تقریباً یازده و نیم گذشته بود که من و خانواده رسیدیم تالار، میزبانان بعد از میهمانان رسیدن، برای شوخی و خنده، بعضی از میهمانان نقش میزبان را برای بنده بازی کرده و خوش آمد گویی گرمی کردن و مرتب میگفتن خیلی ممنون تشریف آوردین و مجلس را منور فرمودید. 😀 من هم که عین خیالم نبود و اصلاً کم نمی آوردم. 😀 بالاخره مجلس، به خوبی و خوشی، ساعت ۳ بعد از ظهر تمام شد، عروس و داماد با ماشین مخصوص به جای نامعلومی رفتند، البته قرار شد یکم بگردن توی شهر البته بدون ماشین های بوق زننده و شلوغی، فقط خودشون قرار بود برن، بنده به خیال اینکه همه چیز تمام شده، پس رفتن آخرین میهمانان، راهی منزل شدم تا استراحتی بکنم، همین کار را هم کردم و مختصری استراحت کردم، نماز مغرب و عشاء را تازه خونده بودم که محمد زنگ زد و گفت داریم میاییم منزل و یه هیئتی همراهمون هست، مادر و خاله ها و عمه های عروس، شما و مادر اونجا باشید، بلند شدیم و رفتیم منزل عروس داماد، اونجا تو دقایق آخر توسط دوستان، مرتب شده بود و جی قابل قبولی برای زندگی زوج جوان شده بود، گروه بدرقه کننده عروس اومدن و یکم نشستن و همه به جز مادر و یکی از عمه های عروس، رفتند، من هم سریع رفتم بازار و مقداری میوه و شیرینی و تنقلات خریدم و اوردم تو یخچال گذاشتم، بعد هم مادر و عمه عروی را بردم که برسونم. سوت پایان مراسم را کشیدم و بعد یه راست رفتم منزل و مشغول کار و برنامه های عادی خودم شدم، البته تا مدتی برنامه عادی نخواهد شد و دوستان و آشنایان برای تبریک میان منزلمون، به ویژه کسانی که نتونسته بودن تو میهمانی شرکت کنند. گزارش تصویری را ادامه مطلب از دست ندهید. ادامه مطلب »

خرید کولر و فراموشی موبایل

این آقای داماد همیشه کارهاش را دقیقه ۹۰ انجام میده، مثل پدرش. 😀 قبل از رفتن به سفر تهران، تأکید کردم که کولر را نصب کنه، یه بار گفت هوا داره خنک میشه، یه بار گفت امروز فردا کولر میاد، یه بار گفت یه کولر خراب داریم فنش سوخته، تعمیرش میکنم و میذارم تو خونه، من هم بهش گفتم حرف گوش کن چیزی که بهت میگم را انجام بده، کولر نو بیار نصب کن، آخرین خبر این بوده که امروز کولر میرسه، گفتم اگر قرار بود از آمریکا بفرستن تا الان رسیده بود، یه دوستی داره از شهرهای استان که نزدیک نمیدونم کدوم بندر هست، کولر میاره، بعد از ظهر شد و هنوز نرسید. دیگه فرصتی نمونده و جمعه عروسی هست، جهاز عروس را داشتن می اوردن تو خونه و خونه بدون کولر، اهواز هم تا آبان ماه کولر نیاز داره، خودم ورود کردم و حکم حکومتی کردم که به دوستت بگو دیگه کولر نفرسته، خودم دارم میرم یکی بخرم، هماهنگ کردم با کارشناس محترم برنامه، 😀 یکی از دوستان عزیزی که همیشه زحمتش میدیم، البته کم هم اذیت نمیکنه، هر طور بود، راضیش کردم باهم بریم کولر بخریم، بردمون تو یه کوچه تنگ پر ترافیک وسط بازار، گفتم که اینجا جای پارک نیست، شروع کرد موعظه کردن که توکل کنید به خدا، گفتم من خودم ختم این منبرها هستم، باید فکر و عقلمون را به کار ببریم و توکل به خدا کنیم نه اینکه خودمون را بندازیم تو شلوغی به امید پیدا کردن جایی برای پارک، بالاخره، بنده که همیشه کوتاه میام، حرف، حرف خودش شد، رفتیم داخل و گیر افتادیم، پیاده اش کردم، در فروشگاه مورد نظرش، گفتم شما کولر بخرید من از این مهلکه نجات پیدا کنم، بر میگردم پیش شما و کولر را میبریم، کار تمام شد، زنگ بزن میام، کارت بانکی و رمزش را هم دادم و رفتم، از اون مهلکه خارج شدم و وارد مهلکه دیگری شدم، به هزار زحمت و مصیبت تونستم ماشین را خارج کنم، بنزین هم داشت تموم میشد و خوف موندن در راه بود، گفتم زنگ بزنم و بهش بگم که میرم پمپ بنزین، اینجا بود که متوجه شدم، گوشیم را اصلاً با خودم نیاوردم و منزل جا گذاشتم، 😀  دیگه چاره ای نبود، باید میرفتم بنزین میزدم، خونه هم دور بود و نمیتونستم برم گوشی را بیارم، گفتم حقشه، 😀 بذار بچشه وقتی کار داشته باشه و زنگ بزنه و کسی جوابش را نده، چه حسی بهش میده، آخه همیشه کارش همینه، ده ها بار باید تماس بگیریم تا جواب بده، بعد از بنزین زدن برگشتم تو همون خیابان شلوغ، البته خلوت تر شده بود و جای پارکی گیرم اومد، رفتم به فروشگاه مورد نظر، اثری از رفیقم ندیدم، از فروشنده پرسیدم قضیه را، گفت که کولر خرید و فاکتور شده به نام آقای هردان، گفتم بنده خدا لابد خیلی با من تماس گرفته بود، من گوشیم را فراموش کردم، گفت شماره اش را بدید، من هم که شماره حفظم نبود، زنگ زدم به داماد و ازش خواستم بهش خبر بده که من برگشتم فروشگاه و منتظرش هستم، تا بلکه بنده خدا کمتر اذیت بشه و حداقل برای برگشت، دچار مشکل نشه. که دیگه دیر شده بود و برگشته بود.

دیدار رهبری

جمعه ۲۶ شهریور بود که یکی از معاونین مرکز مدیریت حوزه استان، بهم زنگ زد، بعد از تحویل دادن مدیریت، تماسهام به طرز محسوسی کاهش یافت، شماره را که دیدم با خودم گفتم که شاید طبق عادت همیشگی و از روی فراموشی قضیه تغییر و تحول، با من تماس گرفته، گوشی را جواب دادم، فرمودن که سهمیه دیدار مقام معظم رهبری در روز عید غدیر، به تعداد محدودی داریم، مدیران مدارس را داریم میبریم، گفتم که بنده دیگه مدیر نیستم، گفت میدونم ولی شما را هم در نظر داشتیم، تشکر کردم و فوری قبول کردم، شماره ملی و نام  و نام خانوادگی کامل براشون پیامک کردم، روز حرکت فرا رسید و دوشنیه ۲۹ شهریور ساعت ۱۳:۳۰ قرار بود تو ایستگاه جمع بشیم و بلیتمون را بدن و راه بیفتیم، ساعت دقیق حرکت قطار را نمیدونستم، اما حدس میزدم که حداقل نیم ساعت بعد از تجمع باشه، از ۱۳:۳۰ گذشته بود که به راه افتادم، یکم ترافیک بود و دقیقه ۹۰ و در حالی که همه سوار شده بودند، رسیدم، بلیت هم دستم نبود، مصمم بودم که هر طور باشه به این سفر برم، حتی اگر قطار حرکت میکرد، با ماشین میرفتم اندیمشک و اونجا سوار قطار میشدم، هماهنگی شده بود و مأموران کنترل به محض ورودم به ایستگاه، بدون اینکه چیزی بهشون بگم، فامیلم را به زبان آورد و ازم پرسید، بله را گفتم و به سمت قطار دویدم، لحظه آخر توقفش بود، و تا سوار شدم، حرکت کرد، تماس گرفتم و جای استقرار رفقا را پرسیدم، پیداشون کردم، جمع بسیار خوب و با صفایی از مدیران و مسئولین حوزه بودن، بحثهای بسیار مفیدی هم در طول مسیر رد و بدل شد، با توجه به سابقه مدیریت چندین ساله بنده و بعضی دوستان همسفر، خیلی میخواستن از نظرات و حرفهامون استفاده کنن، ادامه مطلب »