میلاد با سعادت کریم اهل بیت، سبط اکبر پیامبر رحمت، امام حسن مجتبی علیه السلام بر تمامی پیروان اهل بیت عصمت و طهارت مبارک باد.
دیر شدن را هم به حساب مظلومیت امام مجتبی(ع) بگذارید. از شب میلاد تا آخر روز پانزدهم دسترسی به مدیریت وبلاگ نداشتم.
اینقدر خاطره تلخ و شیرین دارم که نمیدونم کدوم را بنویسم و نیاز به یه اشاره و یه محرک هست که یکی را انتخاب کنم جریان ضایع شدن سید میلاد را تو وبلاگش خوندم و این خاطره یادم اومد. ادامه مطلب »
ان شاءالله این آخرین قسمت باشه و دیگه تموم بشه.
روز دوم حدود ساعت ۷ الی ۸ بود که دکتری که عمل جراحی را انجام داده بود که اتفاقاً برادر یکی از روحانیون شهرمون هست و یکی دیگه از برادراش همکار یکی از دوستان نزدیکم بود برای دیدن عکسها و وضع عمومی من بالای ادامه مطلب »
نمیخواستم به این زودی ادامه ماجرا را بنویسم، خیلی حال نوشتن ندارم اما از بس دوستان نظر دادن و فشار اوردن مجبور شدم زود بنویسم. اما اول یه چیزی به این عزیزان بگم که سریالهای تلویزیون هم حداقل ۲۴ ساعت بین قسمتهاش فاصله هست. یکم دندون روی جگر بذارید. 😀 ممکنه هم امروز تموم نشه و قسمتهای بعدی داشته باشه فقط اولش بگم که یه هفته روزه خواری بعداً میاد. ادامه مطلب »
بالاخره اسباب کشی به پایان رسید. البته اسباب کشی مجازی. همه دیدند که وبلاگم به طرز ناجوانمردانه و بدون هیچ علت مشخصی بسته شد. آدرس وب سایت شرکت ارائه دهنده سرویس را نمایش میداد شرکتی مثل صدها شرکت دیگر که تنها یک نفر عضو دارن و تمام دفتر و دستک و میز و صندلیشون به یک کامپیوتر و یک خط اینترنت نه ادامه مطلب »
دو سال پیش و در آستانه ماه مبارک رمضان جهت آمادگی مؤمنین، مختصری از خطبه شعبانیه وجود مقدس رسول الله صلوات الله علیه و آله را متذکر شدم و در آن شب و بعد هم در روزهای ماه مبارک که بعد از نماز ظهر و عصر مسئله میگفتم، چند بار تو دعای پایان جلسه از خداوند توفیق روزه ماه مبارک را خواستار شدم و گفتم خیلیها آرزو دارن روزه بگیرن و نمیتونن، تو بیمارستانها بستری هستن یا تو خونه مریضن، اونها را دعا کنید. تا اینکه سحر روز ادامه مطلب »
سالهایی که قم زندگی میکردیم، مثل بیشتر مردم با بشکه، آب شیرین میخریدیم. یه میهمان از اهواز اومده بود منزلمون و شب هم مونده بودن. آخر شب همه خواب بودن من آخرین نفر بودم که خوابیدم، متوجه شدم که آب شیرین منزل تموم شده. فردای اون شب درس تعطیل بود. من که احساس خطر شدیدی کردم که اول صبح خانم دستور میده برم آب شیرین بیارم. لوله آب را باز کردم و بشکه را پر کردم. صبح که شد خانم خیلی عادی از بشکه کذایی چای درست کرد و همه خوردن و هیچ کس غیر من از جریان خبر نداشت. میهمانان که رفتن خانم گفت من شب مونده بودم چه کار کنم برای صبح، خوب شد شما رفتید آب شیرین خریدید. 😀 من لبخندی زدم. خانم گفت نکنه بنده خدای میهمان اول صبح رفت و آب خرید. گفتم خیالتون راحت باشه خودم بشکه را پر کردم. 😀 اما آبش یه طوری نبود؟ 😀 گفت بله من هم حس کردم یه طوریه. من دیگه نتونستم جلوی خندهام را بگیرم و حقیقت را گفتم.
توی نظرات پست قبلی آقا سید میلاد یه مطلبی از دوستشون نقل کرده که منو یاد یه خاطره انداخت. دوسال پیش ماه رجب قم بودم تعدادی از طلاب مدرسه هم یه اردوی درسی داشتن و اونها هم قم بودن. برای شب نیمه رجب برنامهای ترتیب داده بودن برای رحلت حضرت زینب سلام الله علیها یه سخنران میخواستن من ادامه مطلب »
الان که بازار خاطره گویی گرمه و بعضی از رفقا شروع کردن به خاطرهگویی، من هم که خاطرات بسیاری دارم که از بس زیاد هستن نمیدونم کدوم را بنویسم. امشب از خانواده نظر خواستم و گفتم یه خاطره ترجیحاً خندهدار اگه یادتون هست برای نوشتن بگید که خانم من را به یاد یه خاطرهی خندهداری انداخت که مربوط به حدود ۱۸ سال پیش میشه. ادامه مطلب »
بعد نماز صبح از مسجد که اومدم بیرون یه بنده خدای ناشناس با پراید جلوی پام ایستاد و پس از سلام و احوالپرسی یه دوره تفسیر مجمع البیان بهم هدیه داد. 😀
من هم شدم مثل سینا مختصر و مفید. 😀