عَدالت، مشکل ساز شد.!!!

تنبیه بدنیامروز علی ازم خواست که اگه فردا وقت داشته باشم، برم به مدرسه شون سر بزنم، البته این خواسته آقای مدیر هست و ایشان ابلاغ کننده بودن، من هم که میدونستم بی خودی از ولی دانش آموز نمیخوان برن مدرسه، یه کاری باید کرده باشه، ازش خواستم توضیح لازم را بده و بگه چی شده که مدیر من را خواسته؟ ایشان هم ماجرای تأسف باری را برام تعریف کرد، من به صداقت علی ایمان دارم، فقط میرم که حرفهای طرف مقابل را هم شنیده باشم. البته فردا، جریان مذاکره با مدیر محترم را نقل میکنم، اما علی الحساب بگم که جریان یک معلم بد اخلاق و توهین کننده در کار هست که قبلاً مرتکب تنبیه بدنی هم شده است، آن هم در دبیرستان، آن هم دبیرستان فرهنگ و معارف اسلامی.!!! جریانی که خوراکم هست و امیدوارم به خیر بگذره و به شکایت، نزد اداره و سازمان تبلیغات، نرسه. اگه اینطور که علی میگه، باشه و مدیر برخورد مناسبی نکنه، راهی جز شکایت نمیمونه. اقدام علی این بوده که در اعتراض به توهین معلم، کلاس را ترک کرده و بعد یه شکایت نوشته و داده دست مدیر. دوستان مدافع معلمین متخلف آماده باشن برای دادن نظرات آتشین. 😀

البته کار علی هم درست نبوده و نباید سر کلاس حرف بزنه، اون هم حرفهایی که جنبه سیاسی داشته باشه. ولی انتظار از معلم میرود که تحت هیچ شرایطی از ابزار نامناسب و توهین و فحاشی استفاده نکند. به هر حال باید منتظر ماند و دید که فردا چه میشود.

حماسه حضور

امروز ۲۲ بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است، از دیشب برنامه ریزی مناسب برای شرکت در راهپیمایی، انجام شد، علی که امسال، تبدیل به یک آدم کاملاً سیاسی شده، تو برنامه ما شرکت نکرد و ساعت ۹ صبح و یک ساعت قبل از شروع راهپیمایی، از منزل خارج شد تا به قول خودش توی صفوف اول باشد. حدودای ساعت ۱۰:۲۰ بود که با ماشین به راه افتادیم، صدها متر مونده به محل، ماشین را پارک کردم، جمعیت از فلکه ساعت به راه افتاده بود و ما و جمع کثیری برای ملحق شدن به اونها از جهت مخالف، به سمت فلکه ساعت میرفتیم، انصافاً همین نعدادی که به سمت محل میرفتن، خودشون برای ثبت یک حماسه کافی بودن، به چهارراه نادری که رسیدیم، دیگه امکان پیشروی نبود، یعنی از فلکه ساعت تا چهارراه نادری پر شده بود از جمعیت. در حاشیه این مراسم، حضور زهرا، برای اولین بار را داشتیم و مصاحبه رادیو اهواز با علی. 😀زهرا هردانزهرا هردان

به گِل نشستن ماشین!!!

امروز بعد از مدتها، تصمیم گرفتیم برای صرف ناهار به دامن طبیعت پناه ببریم و بدین منظور تدارکات ویژه ای انجام شده بود. همه چیز به خوبی گذشت، طبق معمول وظیفه بنده، روشن کردن آتش بود، هیزم با مشارکت بیشتر اعضای خانواده، جمع آوری شد، ویژگی امروز این بود که عضو جدید خانواده هم به راه افتاده و این اولین بیرون رفتن او با استقلال نسبی است، همه دور او میچرخیدند، یکی فیلم میگرفت، یکی بازیش میداد و … در اثر بارندگی، تقریباً بیشتر جاهای دور از جاده، خیس و گِلی بوده، برای همین خیلی از جاده دور نشدیم. پس از ناهار، مشغول تدارک چای بودیم که آقا محمد، هوس میکنه، با ماشین به اطراف بره، خواهرش را صدا میکنه و با همدیگه میرن، بدون هیچ هماهنگی و اطلاعی، خیلی زود ماشین از محل دور شد و من فرصت نکردم بهش تذکر بدم، فقط به مادرشون گفتم که الان ماشین یه جایی گیر میکنه، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که اتفاق ناگواری افتاد و ماشین بد جوری به گل نشست، هر چه تقلا کردن، موفق نشدن، من که متوجه شده بودم، برای کمک پیششون رفتم، حدود یک کیلومتر اونطرفتر بود و مجبور به پیاده روی بودم، با یک نگاه متوجه شدم که بدون بکسل کردن نمیشه مشکل را حل کرد، اما دست روی دست نگذاشتم و سعی خودم را کردم. منطقه، یه جای تقریباً پرت بود که در روز تردد چندانی ندارد، چه برسد به شب. این اتفاق نزدیک غروب، افتاد و همون موقع زهرا خانم که در محل استقرار، پیش علی و مادرش بود، خوابش برد، هوا داشت تاریک و سرد میشد، لذا مجبور شدن زهرا را پیش ما بیارن تا در ماشین بخوابد، وقتی زهرا را تو ماشین گذاشتیم، همگی به جز محمد و زهرا که خواب بوده، به محل استقرار باز گشتیم، دیگه هوا کاملاً تاریک شده بود و پس از شستن دست و پا از گِل، نماز مغرب و عشاء را خوندیم و چای تازه دم را هم خوردیم، قبلش هم به یکی از دوستان که پژوی ۴۰۵ داره و من بهش میگم امداد خودرو، زنگ زدم و حدود مکانمون را بهش گفتم، تقریباً توی همه گرفتاریها و خرابیهای ماشین، مزاحم ایشان میشوم، البته قبل از ایشان با دایی بچه ها که نیسان وانت دارد و محلشون هم نزدیکتر به ما بود، تماس گرفتم، ولی ایشان شانس داشتند و گوشی را برنداشتند. 😀 تقریباً بیش از یک ساعت طول کشید تا گروه امداد، به منطقه رسید و ما را پیدا کرد، پیدا کردن محل هم خودش حکایت مفصلی دارد. من بالای تپه ای ایستاده بودم و از دور جاده اصلی را زیر نظر داشتم و با تماسهای لحظه به لحظه، آدرس میدادم، در آخرین مرحله هم، خانواده آتش نسبتاً بزرگی را زیر تپه ای که من روش ایستاده بودم، روشن کردن، تا گروه ما را دیدند، یعنی مثل جریان فیلمهای سینمایی و مستندی که یکی توش گم میشه و گروهی دنبالش میگردن. 😀

گزارش تصویری را در ادامه مطلب، ببینید. ادامه مطلب »

اتمام دوره درسی

امروز دوره درس دوره دیگری از طلاب به اتمام رسید، سالهای قبل حدود یک ماه دیگر تموم میشد ولی امسال که دروس یک ماه قبل از سالهای گذشته شروع شد، امروز به انتها رسید. طبق معمول سنوات گذشته، عکسهایی برای یادگاری گرفته شد، البته متأسفانه، دوربینم را فراموش کردم با خودم ببرم، لذا با موبایل یکی از طلاب که کیفیت مناسبی داره، عکسها گرفته شد. هنوز عکسها به دستم نرسید و به محض وصول، منتشر میکنم.

امروز ۱۱ بهمن تصاویر توسط یکی از طلاب عزیز برام ارسال شد. در ادامه مطلب مشاهده نمایید. ادامه مطلب »

اذان بی محل

دیشب خیلی خسته بودم و یکم زودتر از معمول خوابیدم، یعنی خوابم برد و فقط یادم هست که بین خواب و بیداری به سوالات علی که امروز امتحان عربی داره، جواب میدادم. حوالی ساعت ۴ صبح با صدای دلنشین باران، البته نه اون باران توی سریال، 😀 بیدار شدم و رفتم ماشین را جابجا کردم و بردمش جایی که آب بهش نخوره، بعد رفتم منافذ احتمالی طبقه بالا را کنترل کردم که اتاق و فرشش خیس نشن، دوباره رفتم خوابیدم، اما هنوز کاملاً نخوابیده بودم که این دفعه صدای دلنشین اذان را شنیدم، نگاه به ساعت کردم، ۴:۵۵ بود، یعنی ۵۵ دقیقه مونده به اذان، طرف لابد فکر کرده ۵ دقیقه هم دیر شده. 😀 صدای آشنای حاج …. متصدی مسجد امام زین العابدین علیه السلام که گویا دیشب خیلی زود خوابیده بود و فکر کرده در اثر بارندگی، مومنین نیومدن و با کمبود موذن مواجه شده و تصمیم گرفته که ثواب امروز را نصیب خودش بکنه، هر لحظه منتظر بودم که کسی بهش تذکر بده و اذان را قطع کنه، اما تا آخر پیش رفت، یا کسی مسجد نبود، یا اگر هم بوده اونها هم خیلی زود خوابیده بودن و دچار اشتباه شدن. از اتفاقات احتمالی این است که ممکنه یه نفر را بفرستن سر وقت امام جماعت و ازش بخوان تا دیر نشده بیاد مسجد و نماز را اقامه کنه. 😀

البته خدا خیرشون بده، سبب شدن یه سوژه پیدا کنم و این اول صبحی حس نوشتن پیدا کنم.

علی، پدرسوخته شد.!!!

زهرا هردانامروز و در یک حادثه ناگوار، در حین درست کردن چای، نمیدونم چطور شد که مقداری از آب کتری روی پای من و زهرا ریخت، سوختگی من بیشتر بود ولی بدن زهرا لطیف تر. زهرا توسط یکی از دوستان به بیمارستان رسونده شد و بنده طبق معمول درد را تحمل کردم تا خودش خسته شد و ولم کرد. 😀 به همین مناسبت، نماز جماعت امشب و احتمالاً فردا و پس فردا، البته بدون ذکر علت، تعطیل اعلام شد. درس شب حوزه هم تعطیل شد، دروس صبح، جهت برگزاری امتحانات، تعطیل میباشد، لذا عدم حضورم در مدرسه بازتاب گسترده ای نخواهد داشت.

از جمله برکات این حادثه این بود که متوجه شدم، جریمه تمدید دفترچه های بیمه فرزند چهارم، برداشته شده و دفترچه زهرا را تمدید کردم.

گرفتاری خوش تیپ

تا حالا پیش اومده که از منزل خارج بشید و هنگام بستن درب، لباستون، لای در گیر کنه؟ اگه کسی تو منزل نباشه و شما کلید هم نداشته باشید که واقعاً حالگیریه.

برای من و هم لباسهام که عادی و طبیعیه اما یه بنده خدایی که خیلی به تیپش میرسه، اگه گیر بیفته، صحنه جالبی تولید میشه. ادامه مطلب »

مصرف سیگار و احتمالاً مواد مخدر در مسجد!!!

معتادامروز ظهر که به مسجد رفتم، علی رغم سرد بودن هوا متوجه شدم که درب سالن مسجد به طور کامل باز است، همهمه و بحثی هم به گوش میرسید، مشغول وضو شدم و تقزیباً تموم شده بود که یکی  از مومنینی که سه وقت نماز جماعت حاضز میشه، اومد پیشم و گفت میدونید چی شده؟ گفتم نه، خیره؟ گفت صبح که بعد از نماز شما رفتید، کسی را ندیدید که وارد مسجد بشه؟ گفتم نه، چطور مگه؟ گفت اون معتادی که معمولاً صبح ها مزاحم میشه، توی دستشویی مخفی شده بود و ما که رفتیم، درب مسجد را قفل کردیم، برای نماز ظهر که اومدیم، درب را که باز کردیم، از مسجد فرار کرد، مسجد پر از بوی سیگار و احتمالاً مواد بود، برای همین درها را باز کردیم، با خیال راحت از صبح تا ظهر، در محل گرم و نرمی مشغول استراحت و خود سازی بوده 😀  این همهمه و اعتراض مال این قضیه است. میگن اگه قالیهای مسجد آتش میگرفتن یا چیزی میدزدید، مسئولیت باکیه؟ گفتم حق دارن باید دقت کنیم، البته اگر من را میدید، حتماً فرار میکرد و نمیموند، احتمالاً بعد از رفتن من وارد شده. این بیمار همان بیماری است که در پست معتادی در مسجد خبرش منتشر شده. لازم به ذکر است در اون پست تعدادی از برادران باصطلاح روشنفکر و با فرهنگ، در دفاع از ایشان نظرات متعدد و بعضاً موهنی ارسال کرده بودند.

جنایت جدید نیازمندان واقعی!!!

دزد باتریحدود یک ساعت پیش، دست مجرم بیماری دیگر به جنایتی آغشته شد.!!!

قضیه از این قرار است که حاج خانم قرار بود امشب بره به یکی از دوستانش که ناخوش بوده، سری بزند، قرار شد، بعد از نماز مغرب و عشاء ایشان را برسونم، من که معمولاً اگه قراره برم جایی، چندتا کار را با هم ردیف میکنم که باصطلاح با یک تیر چند نشون بزنم، مسیر را مشخص کردم، اول رفتن به منزل والده برای تنظیم تلویزیون، ایشان برای زیارت اربعین مشرف شده و فردا ان شاء الله میرسه. میخواستم قبل از اینکه تشریف بیاورند، تلویزیونشون ردیف باشه. دوم رساندن خانم و سپس رفتن به بازار کامپیوتر. مرحله اول سیرمان به خوبی طی شد و مأموریت انجام گردید، منزل مادرم بودم که از بازار تماس گرفتند و گفتند که برای وسیله ای که قصد خریدش را داشتم، لازم است کیس را ببرم بازار، زنگ زدم به علی و بهش اطلاع دادم که آماده باشه همراهم بیاد بازار (جهت حمل کیس) 😀 از منزل مادر که خارج شدم، ماشین را که دیدم متوجه فاجعه شدم، بله کاپوت ماشین باز بود، بیمار مسکینی مبتلا به بیماری اعتیاد، جهت معالجه و خودسازی، نیاز مبرم به پول داشته لذا اقدام به برداشتن باتری ماشینم کرده بود. کل برنامه ها به هم ریخت، یه بنده خدایی زحمت کشید و من را برد بازار برای خرید باتری، ۱۸۵ هزار تومان پول ناقابل برای باتری ایرانی باصطلاح ضمانت دار.

ملاحظات و نکات مهم:

* ماشین دزدگیر داره ولی به خاطر اینکه معمولاً توی چنین ساعتی خیابان شلوغه و برای رفاه حال همسایه ها، صدای دزدگیر را قطع کردم و الا حتماً شنیده میشد.

* قبلاً اتفاق مشابهی برای ماشین افتاده بود و باتریش تو شهر مقدس قم توسط عزیز دیگری، سرقت شده بود، لذا کاپوت مجهز به زنجیر و قفل ویژه بود، لکن مدت زیادی است قفلش نمیکردم.

شیطنت یا غفلت آموزش و پرورش

در روزهای اخیر در مجالس و محافل استان خوزستان، صحبت از دسته گل آموزش و پرورش هست که در اقدامی نابخردانه و در ضمن بررسی وضعیت جمعیتی شیعیان و اهل سنت، استان خوزستان را منطقه ای سنی نشین معرفی کرده اند. این حرکت مورد اعتراض و انتقاد علمای استان قرار گرفته و مسئله برای بررسی و پیگیری به مراجع ذی صلاح ارجاع داده شده است. تصویر کتاب جغرافی سال سوم دبیرستان رشته علوم انسانی، صفحه ۱۵۹ جهت اطلاع درج میگردد.استان خوزستان