فیلم اردوی نیمه کاره بسیج در مرداد ماه ۱۳۹۰، در بخشهایی از این کلیپ، صدا و تصویر مرحوم، شهید کریم اصل غوابش دیده میشود. اون روز، مشکلات زیادی را تحمل کردیم و بعدش گرفتاری فرد مصدوم در اردو، تا ماه ها ادامه داشت، اما الآن که آدم به گذشته نگاه میکنه، خاطرات شیرینی لابلای مشکلات میبینه، شاید هم به خاطر اوضاع و احوال و مشکلات این روزهای کشور باشه، کسی چه میداند، شاید روزی به حال فعلی خودمون بگیم خاطرات شیرین. ادامه مطلب »
خاطرات
اردوی سال ۱۳۹۰ مسجد
امشب خیلی اتفاقی و تو فایلهای قدیمی، عکسهای اردوی نیمه کاره مرداد ماه ۱۳۹۰ را دیدم، یادم اومد که همون موقع، وعده داده بودم که عکسهای اردو را منتشر کنم اما خوب، چون اردوی خوبی نبود و بعدش گرفتاریهایی برای مرحوم شهید غوابش به عنوان فرمانده پایگاه و همچنین بنده به عنوان امام جماعت مسجد، ایجاد شده بود، خیلی تمایلی به پرداختن به اون اردو نداشتم اما الآن و با گذشت ۹ سال از اون جریان و مصایب جاری در کشور و همه گیری کرونا و … دیگه اون شرایط و سختیها، در برابر مشکلات فعلی، عددی نیستند و باید به نیکی و خوبی، از آن دوره یاد کرد، بالخصوص که دیگه آقای غوابش بین ما نیست و به همرزمان شهیدش پیوسته. فیلمی هم از اون اردو پیدا کردم که گذاشتم آپارات و تو سایت خودم هم منتشرش میکنم، در بخشهایی از آن فیلم، صدا و تصویر زنده یاد، شهید کریم غوابش را میشه دید که مزید بر لطافت و خاطره انگیزی شده. ادامه مطلب »
گرمترین روز سال
امروز و در دمای بالای ۵۰ درجه، یه مختصر خرید داشتم، با خانم و زهرا کوچولو، رفتیم بازار، البته با ماشین کولر دار. 😀
کارها تقسیم شد، خانم به سمتی و من و زهرا به سمت دیگری رفتیم تا خرید سریعتر انجام بشه، تو برگشت گوینده رادیو میگفت که امروز گرمترین روز در قاره آسیا هست، من هم میخواستم دلتون را آب کنم، چند تا عکس قدیمی میذارم، امیدوارم خوب حس بگیرید و خنک بشید. تصاویر برای آقای میرسالاری کاملاً آشنا هستن. 😀 ادامه مطلب »
تعمیر رادیو
دوستانی که بنده را میشناسن، میدونن که از دوره نوجوانی و دوره راهنمایی و دبیرستان، علاقه زیادی به الکترونیک داشتم و ابتکارات بسیاری هم داشتم، سالها هم برای کمک هزینه، تعمیرات وسایل الکترونیک را در منزل، انجام میدادم، یه خاطره ای از اون زمان دارم که امشب، یکی از طلاب محترم مسجد به یادم اورد، خاطره البته مربوط به پدر بزرگوار ایشان هست و خودش اون موقع، یا به دنیا نیامده و یا خیلی کوچیک بوده، خاطره را قبلاً خودم براش تعریف کرده بودم و امشب یادآوری کرد و تصمیم گرفتم که تو وبلاگ بنویسمش، اسم کسی را هم نمیارم تا شر درست نشه و کسی شاکی نشه. 😀 ادامه مطلب »
دبستان فروغی
مقدمات سفر کربلا
ثبت نام اینترنتی عتبات عالیات که شروع شد، همون روز اول برای خودم و علی ثبت نام کردم، هیچ کس خبر نداشت، حتی علی نمیدونست، مدتی بعد قرعه کشی شد و اولویت چهارم در اومیدم، این یعنی اینکه کاروان مناسب و تو ایام تعطیلی نصیبمون نمیشه، اولین تاریخ حرکتی که میشد انتخاب کنم، اردیبهشت ماه بود. تقریباً داشتم نا امید میشدم و بیخیال شده بوم، دوستی دارم که مداح کاروان هست و سفرهای زیادی به عراق انجام داده، ازش پرسیدم وضعیت کاروانها چطوره؟ گفت که به علت گران شدن هزینه، آمار شرکت کنندگان کم شده و بعضی کاروانها با کمبود افراد مواجه هستن، گفتم که بنده ثبت نام کردم و کاروان مناسبی گیرم نیومد. میشه یه بررسی کنید و یه جایی برای دو نفر پیدا کنید. روز دوشنبه ۱۴ اسفند برام پیامی فرستاد و یه شماره موبایل ارسال کرد و تأکید کرد زود باهاش تماس بگیرم، تماس گرفتم گفتن همین الان مدارک بیارید، بله کاروانی بود که دو نفر کم داشت تا تکمیل بشه، انگار منتظر ما دو نفر بودن، سریع رفتم و مدارک دادم. تاریخ حرکت یک شنبه ۴ فروردین ۹۲ بود. از نکات جالب این سفر این بود که فقط خودم و علی در جریان بودیم و کسی از اعضای خانواده، حتی فرماندهی کل هم از جریان اطلاع نداشت، البته گفته بودم که سفری در پیش دارم و یک هفته به طول میکشه و قراره علی را با خودم ببرم. پنهان کاری هم علتی داشت و اون اینکه که اگه میفهمیدن ممکن بود افکار عمومی فشار بیارن و همه بخوان بیان که علاوه بر هزینه زیاد، کوچک بودن زهرا و سرباز بودن محمد، گیر نیوردن کاروان برای این همه مسافر هم بود. همه فکر میکردن که عازم قم یا مشهد هستم و تو اردویی از طرف بسیج دارم میرم، اصرار کردن که مقصد را بفهمن، من گفتم که ان شاءالله رسیدیم مقصد تماس میگیرم خدمتتون، همینطور هم شد و اولین تماسم با منزل از نجف اشرف بود. 😀 نکته عجیب هم این بود که علی با همه ی دهن لقی که داره خوب تحمل کرد و اصلاً لو نداد. 😀
اعزام به خدمت
بحث پست قبلی در مورد مصاحبه علی با واکنش عزیزی به نام میلاد منم مواجه شد. برای این عزیز و دیگر عزیزان یه خاطره تعریف میکنم از بی نظمی سپاه و بسیج تا نگن که فقط به آموزش و پرورش گیر میدی. 😀 ادامه مطلب »
ثبت نام علی در دبیرستان
علی امسال میره اول دبیرستان دوشنبه هفته قبل کل پروندهاش را از مدرسه راهنمایی تحویل گرفتم. روز چهارشنبه مدارک را بردم برای ثبت نام در دبیرستان مورد نظر خودش، یکی از بچههای مسجد را که طلبه هم هست دیدم، جوان حدوداً ۲۰ سالهای که محاسن خیلی پرپشتی داره و از محاسن من بیشتره 😀 (این را گفتم چون بعداً به کار میاد) یه برگه داشت که نیاز به امضای من داشت و به جایی مربوط میشد که تو مسیر دبیرستان علی بود. با من همراه شد و با همدیگه وارد دفتر دبیرستان شدیم، آقای مدیر تشریف نداشتن و من که با ایشان تلفنی هماهنگ کرده بودم، موندم که این آقایان کارمون را راه میندازن یا نه. بعد از سلام و احوال پرسی معمول عرض کردم که برای ثبت نام بنده زاده مزاحم شدم و با آقای مدیر هم صحبت کردم. سؤال کردن که برای چه کلاسی هست و وقتی گفتم اول طرف یکم جا خورد ولی چیزی نگفت معدل سوم راهنمایی را پرسیدن و بعد از اعلام معدل، گفت که معدلش خوبه اما هنوز به گونهی خاصی به طلبه همراهم نگاه میکرد. 😀 بله درست حدس زدید فکر میکردن ایشان علی هست و از قد وقیافه و محاسنش در عجب بودن و نمیتونستن بپرسن. من که متوجه وضعیت شده بودم، پیش دستی کردم و گفتم دانش آموز ایشان نیستن. بعد از این بود که طرف یه نفس راحتی کشید. 😀
سوختن مانیتور
دوستان زیادی دارم که برای خرید سیستم یا لوازم جانبی با من مشورت میکنن، بعضیا هم بر خلاف چیزی که بهشون میگم عمل میکنن 😀 یه بار یکی از دوستان ازم خواست که برای خرید مانیتور همراهش برم بازار، من هم که در ایام درسی اگه کار ضروری باشه بعد از ظهرها میرفتم و هیچ وقت قبل از ظهر به بازار نمیرفتم، خیلی اصرار کرد و قبول کردم و بعد از تموم شدن درس یه جایی باهم قرار گذاشتیم و منو برد به فروشگاه یکی از دوستان خودش، دوستش مارک مورد نظر من را نداشت و شروع کرد به تبلیغ جنسی که خودش داره، دوستم یواشکی بهم گفت که چه کنم بخرم یا نه؟ من که تقریباً ناراحت شده بودم، گفتم تو که منو پیش دوست خودت اوردی از خودش میخواستی مشورت میداد دیگه. حالا من چطور بگم به شما؟ اما اگه نظر منو میخوای این جنس را نخر و برو یه مارک دیگه را بخر. بالاخره صحبتهای دوستش مؤثر افتاد و چیزی را که نباید بخره، خرید. مانیتور را به منزل ما اورد و همونجا تستش کرد و متوجه کیفیت پایینتر اون شد. اما دیگه چارهای نداشت. شب بعد از نماز مغرب و عشاء تلفن کرد و گفت که مانیتور سوخته و اصلاً کار نمیکنه.! هر چی بلد بودم را تلفنی گفتم اما فایده نداشت. خیلی اصرار کرد که بیاد دنبالم و منو بر بالین مانیتور ببره. من هم هرچی عذر میخواستم فایده نداشت. ناچار قبول کردم و با موتور سیکلت اومد دنبالم. شب بسیار سردی بود و منزلشون نسبتاً دور. به اونجا که رسیدم دیدم کابل برق مانیتور را اصلاً از کارتن درنیورده و وصلش نکرده. 😀 بهش گفتم که خودت دیدی من تو خونه چه کار کردم، چرا برقش را وصل نکردی؟ گفت که فکر کردم فقط اتصالش به کیس کافیه و خودت اصلاً این سیم را استفاده نکردی. راست میگفت چون من از سیم مانیتور خودم استفاده کرده بودم.
ضایع شدن
اینقدر خاطره تلخ و شیرین دارم که نمیدونم کدوم را بنویسم و نیاز به یه اشاره و یه محرک هست که یکی را انتخاب کنم جریان ضایع شدن سید میلاد را تو وبلاگش خوندم و این خاطره یادم اومد. ادامه مطلب »