به درخواست علی آقا قرار شد چندتا خاطره بنویسم میگفت بعضی از دوستاش هم خیلی به خاطرات علاقه دارن البته من خودش را میدونم که از خاطره و قصه سیر نمیشه.
این خاطره مربوط به اولین روزهای معمم شدنم هست.
معمم شدن یک مرحله خیلی مهم برای یک طلبه هست از لباسی باید دل بکند که سالها به اون عادت کرده و همه اون را با همون تیپ و قیافه میشناسن اگه غیر از قم باشه و احیاناً موتور سیکلت داشته باشه از اون هم دیگه نمیتونه استفاده کنه، دوچرخه را که دیگه حرفشو نباید زد! من قبل از معمم شدن دوچرخه داشتم و باهاش همه جا میرفتم. البته اصولاً آدم پر رفت و آمدی نیستم و فقط بین حوزه و منزل و مسجد تردد داشتم. خوب بالاخره روز موعود فرا رسید و طی مراسم باشکوهی، به دست استادم و مؤسس محترم مدرسه امام جعفر صادق علیه السلام، آیت الله سید طیب موسوی معمم شدم. معظم له که از علمای درس خونده نجف و قم هستند و بسیار پایبند به موازین اخلاقی و شرعی همون ابتدا توصیه اکید کردند مبادا از آن دسته طلابی باشید که یک روز لباس روحانیت تن میکنند و روز دیگر لباس معمولی یا محلی با لباس روحانیت و جایی دیگر با کت و شلوار، باشید.(البته الحمدلله عدد اینگونه طلاب کم است). بنده هم که اصلاً قصد چنین کاری را نداشتم نصایح پدرانه ایشان را آویزه گوش کرده و در عمل ملتزم به تلبس کامل به لباس مقدس روحانیت شدم. دوسه روز بعد از معمم شدن برای جناب استاد مسافرتی پیش آمد که به مدت ۳ روز لازم بود از اهواز خارج شوند، ایشان خرسند از اینکه طلبهای در محل موجود است و نماز مسجد دیگر در نبود ایشان تعطیل نمیگردد به مؤمنین اعلام کرد که در این ایام ایشان(منظور بنده) اقامه جماعت میکند. سه شنبهای بود که ایشان بعد از نماز ظهر و عصر تشریف بردند سفر، نماز مغرب و عشاء به امامت بنده به خوبی برگزار شد. نماز صبح چهارشنبه هم سر وقت برگزار گردید. قبل از ظهر چهارشنبه بعد از اتمام درس و بحث به شدت گرسنه شدم و ضعف بر من مستولی شد به گونهای که خوف غش کردن و از حال رفتن را داشتم. تصمیم گرفتم با توجه به فرصت باقی مانده تا اذان ظهر به منزل بروم و مختصر غذایی بخورم. آن سالها حوزهها از امکانات اولیه نیز بی بهره بوده و طلاب خودشان غذا درست میکردند که غالباً به خاطر اشتغال به درس و بحث عالیترین غذایشان تخم مرغ بوده.!!
به خانه که رسیدم از ترس باز شدن عمامه ابتدا آن را از سر برداشتم تا در مکان امنی قرار دهم اما بلند کردن عمامه منجر به باز شدن کامل آن شد. از آنجا که بنده تازه کار و باصطلاح صفر کیلومتر بودم به هیچ طریقی نتونستم دوباره عمامه را ببندم! از طرفی تازه سه چهار روزی بود همه منو با لباس جدید دیده بودن و خیلی ضایع بود که بدون عمامه برم حوزه تا برام ببندن! فکر تماس تلفنی را هم نکنید . چون اون موقع تلفن ثابت تو محل خیلی کم بود موبایل که اصلاً وارد ایران نشده بود. خلاصه خونه نشین شدم، طلبهها هم که اگه یه روز کسی را نمیدیدن همه میریختن در خونهنشون اون روز بدلیل آخر هفته بودن و تعطیلی پنج شنبه و جمعه هیچ سراغی از من نگرفتن و تا جمعه شب کسی به دادم نرسید!!! شنبه هم خود سید از سفر تشریف آوردند و مؤمنین شکایت به نزد ایشان برده که این شیخ فقط دو وقت مغرب و صبح اول سفر شما آمد و دیگه غیبش زد.
هههههههههههههههههه. تا حالا تعریف نکرده بودی. باحال بود. باید مجبورت کنم که همیشه خاطره بنویسی. 🙂
سلام
اصولا این کار شما کاری بد بود
اساسا زندگی در گردش…
اساسا باید بدون عمامه بیرون میرفتین تا یکم مردم رو بخندونید ثواب داره
اصولا شادی ..
اساسا …
…
علی زشته مگه بهت …
علی سایتم خراب شده تو مسئولش هستش ازت شکلایت میکنم به دولت ۱۲ هم
شوخی ندارم به هم میرسیم
قطره به قطره نمی رسه و درخت به درخت می رسه
اساسا اگه از وقت خوابم بگذره زیاد چرت میگم
D:
معلومه که خیلی از وقت خوابتون گذشته.
سعی کنید به موقع و با اندازه کافی بخوابید .
وافعا؟
عالی بود ولی حیف از طارق حرفی نزدی
سلام برطارق عزیز اون موقع شما یا به دنیا نیومده بودید یا ۳ الی ۴ ساله بودید.
به هر حال لطف کردید سر زدید.
خیلی جالب بود
آقا زنگ زدم به این استاد سید طیب موسوی برای استخاره نمیدونستم مقامش چقدر بالا هستش که مثل یه روحانی معمولی بهش گفتم سلام آقا سید من از تهران تماس میگیرم میشه یه استخاره برام بگیرید؟ اونم خیلی با تواضع گفت باشه و استخاره گرفت.جوابش بماند چی بود ولی واقعا متعجب شدم خیلی متعجب شدم واقعا عجیب استخاره میگیرن و کارشون خیلی درسته.
خاطرتون هم بازم میگم عالی بود
خوب مینویسیدا
خاطره جالبی بود اما می شد چفیه سر می کردی ومی رفتی نماز را بر گزار می کردی ابتدای وبلاگم با خاطر ه شروع کردم یه کمی به خودتان زحمت بدیدوانها رو بخونید مغرور نباش
استاد اگه عمامتون خراب شد کافیه بهم تک زنگ بزنین اون وقت خودم میام درستش میکنم.
واقعاااا…..
شوخی نمیکنم…….
انصافا بلدم……..
خب دیگه برم..
یاعلی
متاسفانه امکان تماس با کسی را نداشتم، چون تلفن نداشتیم، موبایل هم هنوز نیومده بوده. البته فکر کنم شما هنوز به دنیا نیومده بودید، جریان مال سال ۱۳۷۱ هست. شما منفی چند سالتون بوده؟ 😀
سلام شبخ
خاطره ی جالبی بود.
هر وقت میام وبلاگتون واقعا خوش میگزره وکلی وقتمو میگیره.
بسمه تعالی
باسلام
به شیخ مابگوئیدخجالت نداره انسان اولش چیزی بلدنیست کم کم یادمیگیره ولی افتخارکن به این استادبزرگوار ولباس روحانیت که عاقبت بخیری درآنست
علیکم السلام
جریان مال سال ۱۳۷۱ هست، اولین روزهای معمم شدنم بوده مردم محل نسبت به طلبه ای که با لباس غیر رسمی بیرون میاد، حساسیت دارن، به هر حال تازه کار بودم و اگر الان مثلاً یه اتفاقی مشابه برام بیفته، راحت حلش میکنم. 😀