بیمارستان سوانح سوختگی

چند روز قبل، یکی از دوستان، تماس گرفت و اعلام کرد که کودکی از روستاهای اطراف اهواز، دچار سوختگی شده و خانواده ایشان، از پس هزینه های بیمارستان بر نمی آیند، من هم که مدتها بود، مبلغی برای این موارد به حسابم نیومده و اساساً مورد حاد و ضروری نبوده که بخوام فراخوان بدم و اعلام نیاز کنم، هر چه پول بود، هزینه دو کودک قبلی شده و دیگه حساب خالی بوده، به دوست بزرگوار، عرض کردم که کار ما به صورت ضربتی و اورژانسی نیست، موارد قبلی را مدتها، تلاش کردیم تا مبلغش تکمیل شد، قرار شد برم و از نزدیک کودک و وضع خانواده را ببینم، ادامه مطلب »

اشتباه ضایع

تو کار خطاط ها و تابلو نویسها و دیوارنویسها، گاهی اشکالاتی عمده و ضایعی دیده میشه، ولی عجیبه که کمتر بهشون دقت میشه و شاید هم بشه و جایی منعکس نشده، از چند وقت قبل یه نوشته ای روی دیوار گلزار شهدای اهواز نظرم را جلب کرد، (قسمت بیرون نزدیک باب التطهیر) بار اول با سرعت از کنارش رد شدم، تو ذهنم نا مأنوس می اومد، بار بعدی که از اونجا رد شدم، خوب دقت کردم و دیدم که یه غلط بسیار ضایع داره و کلاً یه جمله بی ربط و بی معنی هست، قرار بوده فرازی از زیارت عاشورا باشه، خودتون ببینید که این کجای زیارت عاشورا هست؟ 😀 ادامه مطلب »

دعوتی

امروز صبح یکی از طلاب پایه دوم، بعد از کلاسها اومد پیشم و گفت، که دوستان یه برنامه شام تدارک دیدن، و از شما هم دعوت کردن که در جمعشون حاضر بشید، برنامه در مجتمع فجر تدارک دیده شده بود، غرض هم تجدید خاطره و دور هم نشستن بوده، انصافاً خاطرات زیادی با این گروه دارم، پارسال کلاسشون خیلی خاص بود و چندین سوژه در حد تیم ملی داشت، حالا فکرش را بکنید دوباره دور هم جمع بشیم و شروع به خاطره گویی بکنن. 😀

حوالی ساعت ۸ شب بود که رفتم در حوزه، چند نفر با من سوار شدن و به محل مورد نظر رفتیم، از تو ماشین، تکه انداختن و یادآوری خاطرات گذشته شروع شد، یکی از سوژه های اصلی تو ماشین من بود و مدام از شیرین کاریهای پارسالش میگفت، یه مشکل داشت تو بحث نظام وظیفه، خیلی داغونش کرده بود، هر چی بهش میگفتم که اهمیتی نداره و تجربه دارم و هیچی نمیشه، استرس ترک حوزه و رفتن به خدمت، آرومش نمیگذاشت، تا اینکه بالاخره به حرفای من رسید و مشکلش حل شد، امشب لو داد که پارسال کابوس میدید و یه بار تو خواب دیده بود که مامورا اومدن و او را به زور از حوزه بازذاشت کرده و به خدمت بردن. 😀 البته بنده خدا حق داشت که خواب ببینه، از بس تو کلاس و سایر جاها، همه بهش میگفتن، خودم هم کلی سر به سرش گذاشته بودم. ادامه مطلب »

دسته گلهای مکرر

تو مجموعه مسجد، در این سالهایی که امامتش را به عهده داشتم، فراز و نشیبهای بسیاری داشتیم، یکی از مشکلات همیشگی، مراسمات شهادت و موالید اهل بیت بوده، نه اینکه شهادت و تولد مشکل باشه، بلکه هماهنگی سخنران و اعلام برنامه و تزیین مناسب مسجد، همیشه، با مشکل جدی مواجه بوده، چند شب قبل یه روحانی بزرگواری اومد مسجد و از متصدیان امر شکایت کرد، گفت که برای شب شهادت امام عسکری علیه السلام، دعوتم کردن برای منبر، من هم مطلب آماده کردم و شب موعود اومدم، همونجا بهم گفتن که شخص دیگری قراره بره منبر، تازه یه رازی در مورد منبر خودم هم فاش کرد. 😀  ادامه مطلب »

همایش خانواده

از ابتدای سال تحصیلی، و قبل از آن که پست مدیریت را تحویل دادم، خیلی کم تو مجامع عمومی و مراسمات حوزه شرکت کردم، یعنی اساساً جایی نرفتم، هر سال فصل پاییز، فصل تفریح و بیرون رفتنم بود، تقریباً هر هفته یک بار، حداقل برای صرف چای آتشی، به طبیعت پناه میبردیم و ساعاتی از هیاهوی شهر دور میشدیم، برای همین بهترین فصل ما پاییز بود، وقتی باران میبارید که دیگه آخر شادی و سرور بود، سوار ماشین میشدیم و گشت و گذار مفصلی میرفتیم، بعضی از خاطرات مربوط به گیر افتادن ماشین، مربوط به چنین ایامی بوده، پاییز امسال، کلاً پاییز متفاتی بوده و اصلاً بیرون نرفتیم، جز یه بار، اواخر آبان، یکی دو روز قبل، از حوزه بهم زنگ زدن و برای همایش خانواده دعوتم کردن، پاسخ قطعی ندادم و مردد بودم، حس بیرون رفتن و شلوغی نداشتم، به خاطر زهرا خانم، که مدتها تو خونه محصور بوده، امروز و دقایقی قبل از رفتن، به خانواده اطلاع دادم، گفتم اگر مایلید، آماده بشید، من میرم مسجد، نماز ظهر و عصر میخونم، اومدم باید حرکت کنیم، اولین برنامه شون ناهار بوده، برنامه در مجتمع فرهنگی فجر تدارک دیده شده بود، برای اولین بار تو عمرم، خانمها زود آماده شدن و به محض برگشت از مسجد، سوار ماشین شدن و حرکت کردیم، بعد از ناهار، جلسه داشتن اختصاصی خانمها، من زهرا را برداشتم و به فضای سبز محوطه بردم، تاب و سرسره هم فراوان بود، خانواده هم تو جلسه اختصاصی شرکت نکردند و به ما پیوستند، ساعتی را زهرا خانم، چرخید و وقتی از تمام وسایل موجود دیدن کرد، رضایت داد که برگردیم. ادامه مطلب »

آزاد سازی حلب

دیروز که حلب آزاد شد، شبش رفتم زیارت قبور شهدا و به ویژه شهدای مدافع حرم، از میان شهدا، شهید حلب، شهید حمید رضا فاطمی اطهر را بالخصوص، تبریک خاص بهش گفتم. در جریان این زیارت اتفاق جالبی افتاد، بنده سر مزار شهید غوابش مشغول خواندن دعا و قرآن بودم که حس کردم، شخصی به قبور شهدا، نزدیک شد، ادامه مطلب »

اردوی نظامی

دیروز پنج شنبه، بچه های بسیج مسجد را برده بودن به یک اردوی نظامی، در پادگانی خارج از شهر، اردو، ۲۴ ساعته بود و شب برنامه پیاده روی و تیر اندازی و انفجار داشتند، مسئول تشکیلات فرهنگی مسجد، ازم خواست که همراه ایشان، یک سری به بچه ها بزنیم، من هم اجابت کردم و ازشون خواستم لباس نظامی برام تهیه کنند، دو ساعتی از نماز مغرب و عشاء گذشته بود که اومد دنبالم و با ماشینش رفتیم پادگان مورد نظر، البته راه را بلد نبودیم و کلی مسیر اشتباه رفتیم و بعد با تماس گرفتن و … به مسیر اصلی برگشتیم، تقریباً ساعت ۱۰ بود که به پادگان رسیدیم و بین بچه ها رفتیم، لباس نظامی هم برام تهیه نکرده بودن و تا آخر با لباس عادی خودم، باهاشون بودم، هوا سرد بود و آتش روشن کرده بودن، البته دیگه داشت خاموش میشد، من که رسیدم، دقایقی بعد، همراه طلاب حاضر در اردو، آتش مفصلی روشن کردیم، و بچه ها، اقدام به کباب کردن بلال کردن، ساعت ۱۲ شب و با رسیدن تیم نظامی، جهت پیاده روی و تیر اندازی و … راهی بیابانهای اطراف شدیم، خیلی از دوستان طلبه و غیر طلبه، که بنده را فقط در سنگر حوزه و مسجد دیده بودن، اصلاً نمیدونستن که یه زمانی، نظامی بودم و دوره های نظامی زمان جنگ را دیده بودم، برای طلبه های حاضر، جهت یابی از روی ستارگان را آموزش دادم که خیلی براشون جالب بود، همونها را مربی آموزش نظامی در برنامه راه پیمایی، به همگان آموزش داد، خلاصه اردوی خیلی خوبی بود و من را به یاد دوره جوانی و پاسداری خودم، انداخت، بعضی از هم دوره ای های شهیدم را به خاطر اوردم و از جاماندگی خودم محزون شدم، شهید غوابش را که اولین فرمانده این پایگاه بوده، در فرزند برومندش میدیدم و او را حاضر و ناظر میدونستم. چند عکس هم منتشر میشه در ادامه. ادامه مطلب »

شهدای حلّه

جمعه گذشته، بار دیگر دست سفاکان و دشمنان اهل بیت، به جنایت دیگری آغشته شد، تا برگ دیگری بر سوابق ننگین و خونبار خود بیفزایند، این بار زوار اربعین حسینی که عمده آنها از هموطنان عزیزمان بودند را در شهر حلّه عراق، مورد هدف قرار دادند، بیشترین آمار شهدای این واقعه هولناک از استان خوزستان و به ویژه شهر اهواز بوده، اکثراً هم از بانوان متدین و هیئتی و مسجدی بوده اند، امروز، ۳۷ نفر در اهواز طی مراسم باشکوه و جمعیت بی نظیری، تشییع و به خاک سپرده شدند، بعد از نماز مغرب و عشاء پیامهای واتساپ و تلگرام را مرور میکردم، که پیام دوست عزیزی، از سلسله جلیله سادات، نظرم را جلب کرد که از شهادت، بانویی هم فامیل خود، خبر میداد، دوتا دختر داشت که یکی از آنها چند ماه قبل با یک روحانی جوان ازدواج کرده بود و دیگری مجرد بوده، با خودم گفتم که حتماً یکی از دو دختر این سید بزرگوار هست، بعد از شام، برای عرض تسلیت، بهترین مکان را زیارت اهل قبور دانستم و به سمت گلزار شهدای اهواز حرکت کردم، جمعیت زیادی از مردم، و به ویژه بازماندگان و داغ دیدگان این مصیبت هولناک، در آنجا جمع شده بودند، دوستم را ندیدم، با ایشان تماس گرفته و مراتب تسلیت خود را به عرض ایشان رساندم، ایشان هم در مسیر گلزار بودند و دقایقی بعد کنار قبور شهدای این فاجعه ایشان را ملاقات کردم، آنجا بود که فهمیدم، مرحومه، خواهر ایشان بوده و نه دخترشان، خانمی با ۴ فرزند که دو دخترش را به دو طلبه فاضل تزویج کرده و دو پسر هم داشته،  ادامه مطلب »

تحقیق درسی

دیروز تو درس احکامی که برای طلاب مبتدی داشتم، نسبت به یک موضوع فقهی تحقیقی دادم، همیشه با تحقیق دادن مشکل دارم، از مشکل بررسی و اعلام نظر که بگذریم، مشکل فراموشی دریافت تحقیقات در روز بعد خیلی عمده تر هست، آموزش حوزه هم مرتب از ما میخواد که تکلیف کنید طلاب را به تحقیق نوشتن، به هر حال دیروز با قاطعیت تمام، تکلیف کردم که توی موضوع مورد نظر، تحقیق کتبی، برام بیارن، هر کسی هم نیاره، فردا خودش سر کلاس نیاد،  ادامه مطلب »

کار خیر و دردسر

امشب رفته بودم زیارت اهل قبور، یک ساعتی اونجا بودم و وقت بازگشت، کنار دیوار قبرستان، توی زاویه تاریک، یک خانم و آقایی را دیدم که اشاره میکردن و ماشین نیاز داشتن، معمولاً تو مسیری که میرم، تو مواقعی که ماشین گیر نمیاد، خالی نمیرم و رهگزری باشه، سوار میکنم، توقف کردم، آقای میان سالی بود و خانم پیری، خانم را سوار کرد و دیدم خودش نمیخواد سوار بشه، دوچرخه داشت، گفت که شما تا پل شهید هاشمی برسونید این بنده خدا را و من خودم را بهتون میرسونم، میخواست کرایه هم بده که گفتم کجا روحانی مسافرکش دیدی؟ 😀 پل شهید هاشمی تو مسیرم بود و زحمتی برام نداشت، پل قبل از شهید هاشمی توقف کردم و گفتم که این بنده خدا با دوچرخه خودش را برسونه، ۲۰ دقیقه ای منتظر بودم، خبری ازش نشد، حساب کردم که اگر پیاده می اومد رسیده بود، گفتم شاید از مسیر دیگری رفته و خودش را رسونده به پل شهید هاشمی، با این فکر خودم را رسوندم به پل شهید هاشمی، ادامه مطلب »