بدون هیچ توضیحی این بنده خدا را ببینید که با چه وسیله ای مکالمه میکند. گوشیهای ظریف و قدیمی کجا رفتند؟ فکر کنم یه مدت دیگه مکالمه با تبلتهای بزرگتر هم باب بشه. 😀
التماس دعا
دوستان عزیز، ضمن تبریک فرا رسیدن ماه پر خیر و برکت رجب، به همه شما، فردا شب، اولین شب جمعه این ماه عزیز است که به لیله الرغائب معروف است، شب استجابت دعا و برآورده شدن حاجتها، حاجتی دارم، مشکلی هست که در آینده خواهم گفت، خیلی التماس دعا دارم، دعا بفرمایید مشکل به خوبی و خوشی حل شود، مطمئن باشید اگر بدانید مشکل چیست، با سوز دل دعا خواهید کرد، چون الآن نمیتونم بگم، بعداً اگر مطلع شوید و دعا نکرده باشید، ناراحت میشوید. لذا بهتر است به طور خاص برای این مشکل دعا بفرمایید تا خداوند علاوه بر رفع گرفتاری از این حقیر، گرفتاریهای شما را هم رفع نماید.
خاطرات قدیم
دوستان دور و نزدیک میدانند که بنده مدتی در اصفهان زندگی و تحصیل کرده ام، دوره ای که با یک جوگیری ساده ی دوره ی جوانی آغاز شد و همراه با مشکلات عدیده ی معیشتی و غیره بود که کمتر کسی از آنها اطلاع دارد، دورانی که به سختی بر ما گذشت، از سال ۷۲ تا اواخر ۷۶ در اصفهان زندگی میکردیم و شرح لمعه و بخشی از مکاسب و رسائل را نزد علمای آن شهر خواندم، در حدود یک سال و نیم آخر اقامت، منزلی بسیار قدیمی را اجاره کرده بودیم، که کوچکترین امکانات رفاهی هم نداشت، گاز نداشت و زمستان بسیار سرد اصفهان، با کمبود نفت واقعاً خاطرات سخت و تلخی را برایمان به جا گذاشت، کنار آن منزل، مسجدی بود، مسجدی به نام مقدس ولی عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، مثل بیشتر مساجد، دعوای بسیج و هیئت هم داشت، معمولاً امام جماعتها بیش از ۲ ماه آنجا دوام نمی آوردند، اما از آنجا که بنده، خیلی پوست کلفت بودم، تا آخر اقامت در اصفهان، امامت آن مسجد را به عهده داشتم و تونستم با دعواهای جناحین و بلکه جناحها، کنار بیام، کل اصفهان و مرارتها و سختیهایش یک طرف، دوستانی که در این مسجد پیدا کردم هم یک طرف دیگر، که انصافاً تحمل تمام سختیها به پیدا کردن چنین دوستانی می ارزد، نابرده رنج، گنج میسر نمیشود. پس از سالها دوری، امروز و در عصر دلگیر جمعه، تماسی از اصفهان داشتم، تقریباً همه دوستان آن دوره، دور هم جمع شده بودند و با دیدن وبلاگم یاد خاطرات گذشته نموده و تماسی گرفتند. از شنیدن صدایشان بسیار خوشحال شدم. این دوستان در آن دوره دانش آموز یا ابتدای دانشگاه بودند و الان همگی دارای تحصیلات عالیه و از افتخارات میهن اسلامی ما هستند. جهت یاد آوری یاد و خاطره آن روزها، چند عکس از آن دوران را تقدیم میکنم. ادامه مطلب »
در یک قدمی حادثه
حدود یه ساعت قبل، و بلافاصله بعد از نماز، اومدم خونه که خانواده را ببرم برای مراسم شب میلاد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها. به محل مورد نظر رسیدیم، راهنما زدم و دور زدم، از سمت مقابل، ماشینها، فاصله ی لازم را داشتند اما یه پژو ۴۰۵ مثل جت از ماشینهای دیگه سبقت گرفت و به سمت ما اومد، تا ما را دید، به سمت راست منحرف شد و به یه ۴۰۵ دیگه که کنار خیابان پارک شده بود، خورد. ماشین پارک شده، آسیب زیادی ندید ولی چراغ جلو و گلگیر خودش، داغون شدن. راننده از اون جوانهایی بود که وقتی پشت ماشین میشینن فکر میکنن تو آسمون هستن و سوار جت و هیچ مانعی هم جلوشون نیست. شروع کرد به انتقاد که حاجی این چه وضعشه؟ این چه جای دور زدنه؟ و خلاصه قیافه حق به جانب و طلبکارانه گرفت. دوستاش هم سر رسیدن و همه با خیال اینکه بنده تازه از پشت کوه رسیدم و هیچی از مقررات نمیدونم، شروع به تأیید، کردن که بله اینجا دور زدن ممنوعه و اگه به شما میزد چی میشد و شما باعث و بانی این قضیه هستید و بیایید قضیه را فیصله بدید و یه خسارتی بهش بدید، پای پلیس را پیش نکشید، بیمه تون خراب نشه و از این جور حرفا، خودش هم به کنایه گفت حاجی شما برو به سلامت، ماشینم فدای اسلام. 😀 من که تا این لحظه حرف خاصی نزده بودم، خانواده را روانه کردم و اومدم طرف حضرات قانون دان، گفتم شما زنگ بزن به پلیس، هر چی اون گفت، من هم غیر از واقعیت بهش نمیگم، دوستش جواب داد نه حاجی بیمه را خراب نکن، ادامه مطلب »
بی عرضگی نیروی انتظامی
در سالهای اخیر پدیده ی شومی در منطقه حصیرآباد اهواز، رواج پیدا کرده و متأسفانه نیروی انتظامی با بی توجهی تمام، زمینه رشد آن را فراهم کرده است، هر کسی بخواد عروسی کنه حداقل ۲ شب خیابان را میبندد و گروه مطرب و رقاص را به کار برده با سیستمهای صوتی بزرگ، تا پاسی از شب، آزادانه به انجام انواع منکرات میپردازند. اگر ۱۰۰ نفر هم به پلیس زنگ بزنند حتی یک بار هم گشت فرستاده نمیشود، نمونه اش امشب و دیشب، کنار منزل ما از این مراسم برگزار شد، دیشب تا پاسی از شب به میهمانیهای اجباری رفتیم، امشب هم همین کار را کردیم، اما چون فردا شنبه هست و درس و بحث داریم، زودتر به منزل برگشتیم، یکی از میهمانان این مراسم، ماشینش را دقیقاً جلوی منزلمون گذاشته و نتونستم ماشینم را ببرم داخل منزل، ادامه مطلب »
معرفی فرمانده جدید پایگاه
امشب توی مسجد، مراسم تودیع فرمانده سابق و معرفی فرمانده جدید بود. پایگاه مسجد در ۲۷ خرداد ۱۳۹۰ راه اندازی شده و از همان ابتدا فرماندهی به عهده یک نفر بوده و تغییری نکرده، تا اینکه از حدود چند ماه قبل زمزمه تغییر و تحول شدت گرفت، من هم به عللی بسیار مشتاق بودم که فرماندهی عوض بشه، اشتیاقم را هم مخفی نمیکردم، نه اینکه با شخص فرمانده مشکلی داشته باشم، یه سری مسائل و اختلاف سلیقه باعث شده بود که همه به این نتیجه برسن که تغییری صورت بگیره، برای نشان دادن حسن نیت و دوستی با فرمانه قبلی، فرزند ایشان را پیشنهاد دادم و به سپاه معرفی کردم. سپاه همیشه میگه که کار پایگاه با محوریت امام جماعت باشد، اما در عمل و حداقل برای ما که اینطور نبوده و کلی اذیت شدیم تا تغییر صورت گرفت، افرادی که تغییر را به ضرر خود میدیدند، ادامه مطلب »
شهادت حضرت صدیقه کبری
کاروان راهیان نور
امروز با طلاب مدرسه، در قالب کاروان راهیان نور و با ۲ دستگاه اتوبوس راهی مناطق جنگی شدیم، منطقه فکه و یادمان شهید چمران در دهلاویه. انصافاً فضای خوب و معنوی بود و حال و هوای همه را عوض کرد. عکسهای زیادی گرفته شد که چندتاشون را براتون میذارم. ادامه مطلب »
شبی با شهداء
در سالروز شهادت مظلومانه بی بی دو عالم، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، با تعدادی از طلاب مدرسه، به زیارت معراج شهدا رفتیم و در کنار پیکرهای تازه تفحص شده، زیارت عاشورا خواندیم، باشد که یادمان بماند که آسایش امروز و آزادی و عزت و استقلال را مدیون چه کسانی هستیم.
دسته گل تبلیغات مسجد
دسته گلهای خطاطها و تایپیستها قصه ی دامنه داری است که همه جا مشاهده میشود، نمونه اش را قبلاً هم منتشر کردم، این یکی، تازه ترین هست که روز ۲۲ بهمن امسال بوده و مربوط به مسجد حضرت علی علیه السلام است که بعد از مراسم متوجهش شدن.
نتیجه مذاکرات
وعده داده بودم که نتیجه رفتن به مدرسه علی را براتون نقل کنم، همانطور که انتظار میرفت یکی از مدافعین اومده و نظر داده. من هم بدون هرگونه دخل و تصرفی تأییدش کردم. البته بارها گفته ام و بار دگر میگویم که منظور بنده معدود معلم متخلف هست و الا معلمین خدوم و زحمت کش، جای خود دارند و حق حیات بر گردن تک تک دانش آموزان دارند، همینجا جا داره از معلمین زحمت کش خودم که نقش بسزایی در راه و موقعیت فعلی بنده دارند، تشکر کنم، اگه زنده باشند براشون آرزوی طول عمر با عزت و افتخار دارم و در صورت فوت، از خداوند مهربان مغفرت و آمرزش را برایشان مسئلت دارم.
برگردیم به موضوع خودمون، امروز حدودای ساعت ۱۱ صبح رفتم به دبیرستان علی سری زدم، بعد از احوال پرسی، مدیر محترم، نامه علی را نشونم داد، نامه ای پر از حقوق بشر و حقوق دانش آموز 😀 البته متنش را خودش قبلاً برام خونده بود. پس از کلی تعریف و تمجید از ادب و شخصیت علی آقا، یه گلایه کردند و گفتند که دیروز، دبیر، ایشان را از کلاس بیرون کرده، البته قضیه چیز دیگری بود و علی بدون اجازه و برای نشان دادن اعتراض به رفتار زشت دبیر، کلاس را ترک کرده بود. این نکته را به مدیر گفتم و پس از تأکید بر عدم دفاع از فرزندم، خواستار بررسی برخورد معلم با دانش آموزان شدم و از مدیر خواستم که از سایر دانش آموزان هم وضعیت را بپرسد و اگر چنین است که علی میگوید، جا دارد به دبیر، تذکر جدی داده شود، زیرا در شأن مدرسه شما نیست که دبیر بد دهن و بد اخلاقی داشته باشید. بعد نام دانش آموزی را بردم که مورد تنبیه بدنی قرار گرفته و ضمن تأکید بر غیر شرعی و غیر قانونی بودن این عمل زشت، خواستار رسیدگی شدم. معاون مدرسه به کلاس آنها رفت و نماینده کلاسشان را به دفتر فرا خواند، با کمی تأخیر نماینده کلاس آمد و مدیر به ایشان گفت که پدر علی، مایل است جریان دیروز را از زبان شخص دیگری بشنود و شما لطفاً بفرمایید که جریان چه بوده؟ نماینده شروع به صحبت کرد، و گفت که اجازه بدهید به کمی عقب تر بر گردم و از حدودای اوایل سال، نقل کنم، جلسات اول این معلم بود که از درس پارسال از دانش آموزان میپرسید، یکی از دانش آموزان، نتوانست پاسخ دهد و ایشان، با کتاب به سرو صورتش زد. هفته قبل هم به علی توهین کرد و علی به ما اعلام کرد که اگر مجدداً توهین کند، ساکت نخواهد نشست و این خروج از کلاس، در پاسخ به توهین معلم، بوده است. مدیر از وضعیت معلم تعجب کرده و گفت که چرا قبلاً به من نگفتید؟ نماینده کلاس گفت که قبلاً هم گفته بودیم. پس از این صحبتها و دفاع قاطع نماینده کلاس، از علی، دیگر حرفی نماند. کمی نشستم و خداحافظی کردم، به یکی از معاونین که برای بدرقه همراه بنده خارج شده بود، گفتم که الحمد لله به خیر گذشت ولی درخواست جدی دادم که تذکر محکمی به معلم داده شود، چون اصلاً قابل قبول نیست که در دبیرستان علوم و معارف اسلامی، این گونه برخوردها، وجود داشته باشد، اگر مدرسه دیگری بود، مطمئن باشید که اینجا مراجعه نمیکردم و مستقیم شکوائیه ای به ادره مینوشتم.
نکته جالب: نماینده کلاس هم سن و سال علی است و هردو در یک روز به دنیا آمده اند، البته افکارشان ۱۸۰ درجه مخالف همدیگر است و باصطلاح رقابت شدیدی بین آنها وجود دارد. از طرفی، مدیر و معاونین، هیچ گونه شک و تردیدی در صداقتش ندارند، البته در صداقت علی هم شکی ندارند، لکن لازم است شاهدی، شهادت دهد، آن هم از جناح مخالف 😀
عَدالت، مشکل ساز شد.!!!
امروز علی ازم خواست که اگه فردا وقت داشته باشم، برم به مدرسه شون سر بزنم، البته این خواسته آقای مدیر هست و ایشان ابلاغ کننده بودن، من هم که میدونستم بی خودی از ولی دانش آموز نمیخوان برن مدرسه، یه کاری باید کرده باشه، ازش خواستم توضیح لازم را بده و بگه چی شده که مدیر من را خواسته؟ ایشان هم ماجرای تأسف باری را برام تعریف کرد، من به صداقت علی ایمان دارم، فقط میرم که حرفهای طرف مقابل را هم شنیده باشم. البته فردا، جریان مذاکره با مدیر محترم را نقل میکنم، اما علی الحساب بگم که جریان یک معلم بد اخلاق و توهین کننده در کار هست که قبلاً مرتکب تنبیه بدنی هم شده است، آن هم در دبیرستان، آن هم دبیرستان فرهنگ و معارف اسلامی.!!! جریانی که خوراکم هست و امیدوارم به خیر بگذره و به شکایت، نزد اداره و سازمان تبلیغات، نرسه. اگه اینطور که علی میگه، باشه و مدیر برخورد مناسبی نکنه، راهی جز شکایت نمیمونه. اقدام علی این بوده که در اعتراض به توهین معلم، کلاس را ترک کرده و بعد یه شکایت نوشته و داده دست مدیر. دوستان مدافع معلمین متخلف آماده باشن برای دادن نظرات آتشین. 😀
البته کار علی هم درست نبوده و نباید سر کلاس حرف بزنه، اون هم حرفهایی که جنبه سیاسی داشته باشه. ولی انتظار از معلم میرود که تحت هیچ شرایطی از ابزار نامناسب و توهین و فحاشی استفاده نکند. به هر حال باید منتظر ماند و دید که فردا چه میشود.
حماسه حضور
امروز ۲۲ بهمن ماه و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است، از دیشب برنامه ریزی مناسب برای شرکت در راهپیمایی، انجام شد، علی که امسال، تبدیل به یک آدم کاملاً سیاسی شده، تو برنامه ما شرکت نکرد و ساعت ۹ صبح و یک ساعت قبل از شروع راهپیمایی، از منزل خارج شد تا به قول خودش توی صفوف اول باشد. حدودای ساعت ۱۰:۲۰ بود که با ماشین به راه افتادیم، صدها متر مونده به محل، ماشین را پارک کردم، جمعیت از فلکه ساعت به راه افتاده بود و ما و جمع کثیری برای ملحق شدن به اونها از جهت مخالف، به سمت فلکه ساعت میرفتیم، انصافاً همین نعدادی که به سمت محل میرفتن، خودشون برای ثبت یک حماسه کافی بودن، به چهارراه نادری که رسیدیم، دیگه امکان پیشروی نبود، یعنی از فلکه ساعت تا چهارراه نادری پر شده بود از جمعیت. در حاشیه این مراسم، حضور زهرا، برای اولین بار را داشتیم و مصاحبه رادیو اهواز با علی. 😀
به گِل نشستن ماشین!!!
امروز بعد از مدتها، تصمیم گرفتیم برای صرف ناهار به دامن طبیعت پناه ببریم و بدین منظور تدارکات ویژه ای انجام شده بود. همه چیز به خوبی گذشت، طبق معمول وظیفه بنده، روشن کردن آتش بود، هیزم با مشارکت بیشتر اعضای خانواده، جمع آوری شد، ویژگی امروز این بود که عضو جدید خانواده هم به راه افتاده و این اولین بیرون رفتن او با استقلال نسبی است، همه دور او میچرخیدند، یکی فیلم میگرفت، یکی بازیش میداد و … در اثر بارندگی، تقریباً بیشتر جاهای دور از جاده، خیس و گِلی بوده، برای همین خیلی از جاده دور نشدیم. پس از ناهار، مشغول تدارک چای بودیم که آقا محمد، هوس میکنه، با ماشین به اطراف بره، خواهرش را صدا میکنه و با همدیگه میرن، بدون هیچ هماهنگی و اطلاعی، خیلی زود ماشین از محل دور شد و من فرصت نکردم بهش تذکر بدم، فقط به مادرشون گفتم که الان ماشین یه جایی گیر میکنه، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که اتفاق ناگواری افتاد و ماشین بد جوری به گل نشست، هر چه تقلا کردن، موفق نشدن، من که متوجه شده بودم، برای کمک پیششون رفتم، حدود یک کیلومتر اونطرفتر بود و مجبور به پیاده روی بودم، با یک نگاه متوجه شدم که بدون بکسل کردن نمیشه مشکل را حل کرد، اما دست روی دست نگذاشتم و سعی خودم را کردم. منطقه، یه جای تقریباً پرت بود که در روز تردد چندانی ندارد، چه برسد به شب. این اتفاق نزدیک غروب، افتاد و همون موقع زهرا خانم که در محل استقرار، پیش علی و مادرش بود، خوابش برد، هوا داشت تاریک و سرد میشد، لذا مجبور شدن زهرا را پیش ما بیارن تا در ماشین بخوابد، وقتی زهرا را تو ماشین گذاشتیم، همگی به جز محمد و زهرا که خواب بوده، به محل استقرار باز گشتیم، دیگه هوا کاملاً تاریک شده بود و پس از شستن دست و پا از گِل، نماز مغرب و عشاء را خوندیم و چای تازه دم را هم خوردیم، قبلش هم به یکی از دوستان که پژوی ۴۰۵ داره و من بهش میگم امداد خودرو، زنگ زدم و حدود مکانمون را بهش گفتم، تقریباً توی همه گرفتاریها و خرابیهای ماشین، مزاحم ایشان میشوم، البته قبل از ایشان با دایی بچه ها که نیسان وانت دارد و محلشون هم نزدیکتر به ما بود، تماس گرفتم، ولی ایشان شانس داشتند و گوشی را برنداشتند. 😀 تقریباً بیش از یک ساعت طول کشید تا گروه امداد، به منطقه رسید و ما را پیدا کرد، پیدا کردن محل هم خودش حکایت مفصلی دارد. من بالای تپه ای ایستاده بودم و از دور جاده اصلی را زیر نظر داشتم و با تماسهای لحظه به لحظه، آدرس میدادم، در آخرین مرحله هم، خانواده آتش نسبتاً بزرگی را زیر تپه ای که من روش ایستاده بودم، روشن کردن، تا گروه ما را دیدند، یعنی مثل جریان فیلمهای سینمایی و مستندی که یکی توش گم میشه و گروهی دنبالش میگردن. 😀
گزارش تصویری را در ادامه مطلب، ببینید. ادامه مطلب »
اتمام دوره درسی
امروز دوره درس دوره دیگری از طلاب به اتمام رسید، سالهای قبل حدود یک ماه دیگر تموم میشد ولی امسال که دروس یک ماه قبل از سالهای گذشته شروع شد، امروز به انتها رسید. طبق معمول سنوات گذشته، عکسهایی برای یادگاری گرفته شد، البته متأسفانه، دوربینم را فراموش کردم با خودم ببرم، لذا با موبایل یکی از طلاب که کیفیت مناسبی داره، عکسها گرفته شد. هنوز عکسها به دستم نرسید و به محض وصول، منتشر میکنم.
امروز ۱۱ بهمن تصاویر توسط یکی از طلاب عزیز برام ارسال شد. در ادامه مطلب مشاهده نمایید. ادامه مطلب »