دیشب بعد از نماز یک آقای جوانی اومد پیشم و گفت که دختر نوزادم را اوردم تو گوشش اذان و اقامه بخونید، من هم طفل معصوم را گرفتم و در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خوندم، همون موقع یاد اولین روز تولد زهرا خانم افتادم، یک ساعت بعد از به دنیا اومدنش، رفتم بیمارستان و برای مادرش غذا و شیرینی بردم و تو گوشش اذان و اقامه خوندم. چه روز باشکوهی بود اون روز. ۲۴ آبان ۱۳۹۱ این هم لینک پستش الان زهرا خانم نزدیک چهار سالش هست، فضول، شیرین زبون و حاضر جواب، تو ماه مبارک رمضان هم شبها خواب نداره و نمیذاره کسی بخوابه، هی این و اون را سُک میده، صبح هم که میشه، طلوع آفتاب را خیلی دوست داره و همه را بیدار میکنه که صبح شده و دیگه وقت خواب نیست. 😀 یعنی ما نه شب داریم و نه روز. بچه هم بچه های قدیم، من نوجوان بودم، یه رادیوی کوچک داشتم و آرزوم بود یک شب هم که شده قصه شب را که ساعت ۱۰ پخش میشد، تا آخر گوش بدم، همیشه خوابم میبرد و رادیو تا صبح روشن میموند باتری تموم میشد و اول دردسرم بود برای جور کردن پول باتری. 😀
این بچه معصوم و بی آزار را ببینید، عکس مال یک ساعت بعد از تولدش بوداین هم عکس امروزش هست، وقتی همه را برای دیدن به قول خودش صبح بیدار میکرد 😀