ان شاءالله این آخرین قسمت باشه و دیگه تموم بشه.
روز دوم حدود ساعت ۷ الی ۸ بود که دکتری که عمل جراحی را انجام داده بود که اتفاقاً برادر یکی از روحانیون شهرمون هست و یکی دیگه از برادراش همکار یکی از دوستان نزدیکم بود برای دیدن عکسها و وضع عمومی من بالای سرم اومد و من که دل تو دلم نبود که مجوز مرخص شدن بده. از انجام موفقیت آمیز عمل خبر داد و یه سری توصیهها کرد. ازش پرسیدم که امروز مرخصم؟ جواب داد که نه باید تحت نظر باشید و ان شاءالله فردا اگه مشکلی پیش نیاد مرخص میشید. فکر یه شب دیگه موندن تو بیمارستان واقعاً اذیت کننده بود. من که روز قبل و بعد از عمل از اخوی خواسته بودم موبایل و لب تابم را بیاره و ایشون هم زحمت کشیده بود و شب برام اورده بود. خودم را مشغول مطالعه کردم و در اثر خستگی دیشب هم یکی دو ساعت خوابیدم. نماز ظهر و عصر را با کیفیت قبل خوندم و بین ساعت ۳ الی ۴ که ساعت ملاقات بود جمع نسبتاً زیادی از دوستان و فامیل(بیش از ۵۰ نفر)، به ملاقاتم اومدن. خوب بود که گفته بودم به کسی خبر ندید و الا جمعیت بیشتر هم میشد. از جمله ملاقات کنندگان مادرم بوده که نمیدونم چطور تحمل کرده و با اینکه شب قبل توسط یکی از خبرگزاریهای فامیل 😀 (این اصطلاح را به عنوان شوخی تو خونه برای چندتا از زنهای فامیل -البته با اطلاع خودشون – که خیلی خبر میگیرن و پخش میکنن استفاده میکنیم) مطلع شده بود شبانه به بیمارستان نیومده. مادرم بهم گفت میدونی امروز چه روزیه؟ من خندیدم و گفتم بله. (اون روز سالگرد تولدم بوده. :D) ملاقات کنندهها مقدار زیادی میوه و آب میوه و شیرینی با خودشون اورده بودن و من هم که روزه بودم و نمیتونستم چیزی بخورم و تازه اگه هم روزه نبودم بیش از مقدار کمی از اونها را نمیتونستم بخورم. همه را دادم مادم با خودش برد منزل تا بچهها صفا کنن. 😀 ساعت ملاقات تموم شد ولی هنوز بعضی از افراد به بهانههای مختلف از نگهبان اجازه میگرفتن و پیشم میاومدن. شب با سختی و تب بیشتری نسبت به شب قبلش سپری شد. به گونهای که حدود ساعت ۲ بعد از نصف شب مجبور شدم زنگ مخصوص پرستاران را بزنم و پرستار اومد. من هم از درد شدید کمرم شکایت کردم. دردش آشنا بود مال تب شدیده ولی اون اصرار داشت از یه طور خوابیدن و عدم تحرکه. یه مسکن بیتأثیر تزریق کرد و رفت به هر ترتیب شب سپری شد و صبح فرا رسید دکتر دوباره اومد و این دفعه مرخصم کرد. قرصهایی داد و تأکید کرد که به مدت یه هفته سر ساعت مصرف بشه و روزه نگیرم. 😀 بنده خدا اخوی منتظر تماس من نبوده و چون احتمال میداد مرخص میشم با مادرم اومده بود تا مراحل ترخیص را انجام بده. نماینده بیمه تکمیلی هم قبل از مرخص شدن به دیدنم اومد و برای پیگیری مخارج راهنمایی کرد. بیمه من هم یه جریانی داره که توی یه خاطره جدید مینویسم. به محض ورود به منزل بندهی خدا همسرم پروانه وار دورم میچرخید و من که تو هر فرصتی شوخی میکنم بهش گفتم واقعاً خیلی لطف میکنید ان شاءالله پاتون بشکنه و زمین گیر بشید تا جبران کنم. 😀 بعد از مرخص شدن و خبر دار شدن تعداد بیشتری از آشنایان، سیل ملاقات کنندگان به منزلمان روانه شد. در روزهای اول دهها نفر رفت و آمد کردن و بندگان خدا از راههای دور و نزدیک دچار زحمت شده و به دیدنم اومدن. چیزی که خیلی اذیتم میکرد اومدن تقریباً روزانه مادم بود.!!! 😀 البته نه از اینکه میاد خونهمون ناراحت میشم بلکه با سن بالا و روزه واقعاً سختش بود و من حتی نمیتونستم برای برگشتش اونو برسونم. میگه دلم نمیاد از نزدیک نبینمت، ازش خواستم حداقل چند روز بمونه تا مجبور نشه تو گرما رفت و آمد کنه. ولی قبول نکرد. شبها که تب شدیدی میکردم علی و خواهرش تقریباً تا صبح بالای سرم بودن و خیلی زحمت کشیدن. بعد یه هفته که دوره مصرف دارو تموم شد و حالم بهتر شده بود و دیگه تب نمیکردم دوباره روزه گرفتم اما تا بیش از یک ماه خونه نشین بودم و جایی نمیرفتم. بعدش هم تا چند ماه با عصا بیرون میرفتم اون هم با سختی و زحمت. یادمه شب ۲۳ ماه رمضان خیلی دلم گرفته بود و دو شب احیای قبلش هم تو هیچ مراسمی نتونستم شرکت کنم. اون شب به یکی از دوستان زنگ زدم و ازش خواهش کردم که بیاد منو ببره مراسمی شرکت کنم. وقتی با زحمت اومدم و سوار ماشین شدم و روی صندلی عقب دراز کشیدم، متوجه شدم که با این وضع نمیتونم تو مراسم شرکت کنم، لذا فقط مقداری با ماشین این طرف و اون طرف رفتیم و درب مسجد چند دقیقهای توقف کردیم.
بیا ! نگفتم آخرش مثل بقیه فیلم های ایرانی اصلا معلوم نشد چی به چی شد !
اون مریضی که عرب بود چی شد؟
آخرش همه به خوبی و خوشی رفتن خونه !
خوبه حالا این وسط علی رو زن ندادید بره !
چیه آقا سینا میخواستید آخرش من میمردم و علی از غصه دق میکرد و اون هم میمرد؟ 😀