اوایل راه اندازی وبلاگ، تابستون بود و فرصت برای نوشتن زیاد بود. بازار خاطره نویسی هم گرم بود و بعضی دوستان از خاطرات ضایع شدنشون مینوشتن. 😀
امروز یه اتفاقی افتاد که میتونه یکی از همون خاطرات باشه. یه بنده خدایی را صبح طبق معمول، خیلی دیر رسوندم مدرسه. البته امروز کمی زودتر از روزهای دیگه بود. تا پیاده شد هم گازش را گرفتم و برگشتم که آماده بشم برای درس. ظهر که اومد متوجه شدیم با دمپایی رفته بود مدرسه. 😀
البته حقش بود که خودش پستی مینوشت و از حال و روزش میگفت.
البته اینجوری هم نبود اما چون نذاشت ازش عکس بگیرم این عکسها را گذاشتم.
خیر دوستان. ذکر چند نکته را یاد آور بشوم:
۱- این دمپایی یک دمپایی باکلاس بود که اول سال دو سه نفر همین طوری میپوشیدن
۲- یه نفر توی ماشین نشسته بود و همش بوق میزد. بوق میزد و بوق میزد. تازه نمیدونم واسه چی با تلفن زنگ هم میزنه و آرامش خونه رو بهم میزنه. مرد حسابی تو که میدونی اگه به خونه زنگ بزنی یا نزنی هیچ فرقی نداره. مگه من صدای بوق رو نمیشنوم که زنگ میزنی؟ بعدشم مگه من … که این همه بوق میزنی؟ خب وقتی کارم تموم بشه میام. عجله هم لازم نیست. اگه من دیرتر برم به نفعم هست، اگه دیر برم اسمم توی دیری ها نوشته نمیشه. هیچ تفاوتی هم نمیکنه. 😆
علی خدا رحم کرد من مدیرتون نیستم و الا یه کاری میکردم که دیر رفتن یادتون بره.
حاجی ممنون ، ای خندیدم
علی یواش یواش می ترسم خودتو هم فراموش کنی.
امروز کفش و …
علی جان حالا روح شدی دیگه چراااااااااا
جالب بود.چه روزگار بدی شده اصلا وقت نمیشه خاطره بنویسیم. 😀
جالب بود.
خوبه با پیژامه نرفته مدرسه.