دیشب مثل خیلی شبهای دیگه، با بچه ها رفتیم منزل مادرم، مادر چند روزی روستا بود، منزل دایی، دیروز عصر اومده بود و چند روزی میشد که ندیده بودیمش، همه چیز به خوبی و خوشی بود و ساعت ۳۰ دقیقه بامداد، خداحافظی کردیم و طبق معمول من قبل از خانواده، سوار ماشین شدم و منتظر شدم که بچه ها بیان و سوار بشن، مادر، معمولاً برای بدرقه تا دم در میاد، زهرا کوچولو هم شروع میکنه از تو ماشین و با صدای بلند توصیه هایی به مادربزرگش میکنه، ماشین را روشن کردم و بچه ها سوار شدن، یه دفعه خانمم گفت افتاد افتاد، نگاه کردم دیدم زهرا بغلش هست، فکر کردم دختر خواهرم که اون شب هم اومده بودن، افتاده، ریحانه خانم، حدوداً ۶ ساله، گفتم کی افتاد؟ واضح بگو، گفت مادرت افتاد، با عجله از ماشین پیاده شدم، مادرم را دیدم که توی خیابان افتاده، سر و صورت خونی و بیهوش، منزل مادرم از سطح خیابان حدود ۲ متر بالاتره و از این ارتفاع، بنده خدا با سر و دست چپ، افتاده، در خونه پسر عموم را که روبروی منزل مادر قرار داره، زدیم و چند نفر از همسایه ها اومدن و کمک کردن گذاشتیمش تو ماشین، به اورژانس هم زنگ زدم ولی چون میدونستم بعد از مرگ سهراب هم نمیرسن، با سرعت به سمت بیمارستان مهر حرکت کردم، بیمارستان خصوصی هست و رسیدگیش بهتر از بیمارستانهای دولتی، تا درب اورژانس رفتم و سریع پیاده شدم و بهشون خبر دادم، انصافاً بدون معطلی کارهای مقدماتی را انجام دادن و به علت نبودن دستگاه سی تی اسکن، به بیمارستان گلستان، اعزام کردن، آمبولانس آژیر کشان، ما را به بیمارستان گلستان برد، بیمارستانی که نام قبرستان، برایش زیبنده تر است، یه مجموعه بی صاحب و هردم بیل و … چندین تصادفی هم اورده بودن و اونجا حسابی شلوغ یود، بخش مراقبتهای حاد اورژانس پر بود از مجروحین و بیماران بلاتکلیف، یه جوان، دست چپش قطع شده بود و به خود میپیچید، از درد فریاد میزد، ولی کسی غیر از همراهانش، بالای سرش نبود، به هر کس و ناکسی هم که میگفتند، فایده ای نداشت، پس از ساعتها معطلی بالاخره سی تی اسکن و عکس دست چپ گرفته شد، پیدا کردن دکتر و نشان دادن نتیجه تو این شرایط وانفساه، کار ساده ای نبود، بالاخره یکی دو نفر که بهشون دکتر میگفتن، و معلوم بود تازه کار و ناشی هستن، گفتن سرش سالمه و دست چپش از ناحیه مچ، شکسته، خوب تکلیف چیست آقای دکتر؟!! باید متخصص ارتوپدی ویزیتش کنه، متخصصی که با توجه به روز نحس سیزده فروردین، قطعاً جهت رفع نحوست، تا چهاردهم، در دسترس نخواهد بود، گور پدر بیماران، میخواستند توی چنین روزی، مریض نشن و اتفاقی براشون نیفته.!!! بالاخره پس از بیش از دو ساعت انتظار، دست را آتل بندی کردند و ادامه معالجه را به ۵ روز بعد موکول کردن، بهانه هم ورم دست بوده. مادرم ناراحتی قلبی هم داشت و برای بررسی خطر احتمالی حمله قلبی، آزمایشهای مختلف و نوار قلب گرفتند، گرفتن نوار قلب هم خودش حکایت مفصلی داره و باید تو بخشهای مختلف بگردید و فرد مورد نظر را پیدا کنید، وقتی پیداش کردید، و راضیش کردید دستگاهش را بیاره، باید چهار چشمی مواظبش باشید که در نره و دستتون را تو حنا نذاره، یه بار از دستمون فرار کرد و یک ساعتی به دستگاهش چسبیدیم که حد اقل چیزی دستمون باشه. این وضع ناراحت کننده، تا صبح ادامه داشت، سر و صدای کادر درمانی و بیماران و همراهان، حتی لحظه ای راحتی و آسایش برای کسی نمیگذاشت، بیچاره بیمارانی مثل مادرم که سر درد شدید داشتند، سر و صدا، دردشون را بیشتر میکرد، احمقی که بعضیا دکتر صداش میکردن، برای صدا کردن همکارانش، بالای سر بیماران، سوت میزد. اضافه کنید به این همه مصیبت، لج و لجبازی بخش قلب با بخش مراقبتهای حاد، که باعث شد تمام آزمایشات شب، دوباره در روز تکرار بشن و بالاخره تا ظهر تونستیم از اون جهنم، خارج بشیم، بدون هیچگونه بهبودی بیمار.
سلام اعصابم خورد شد
کی قراره این مسائل تو کشور ما درست بشه …
ان شاءالله خداوند به والده محترمه شفا و سلامتی روز افزون عنایت کنه
درب منزل هم واقعا خطرناک هست و ممکنه برای دیگران هم چنین اتفاقاتی بیفته
سلام شیخ الآن حالشون چطوره?