امروز یهویی زینب صدام کرد و گفت: بابا، یه مار تو حیاط هست!!!
من هم به خیال اینکه مواجه میشم با یک مار بزرگ و درست و حسابی، از جام پریدم و گفتم کجاست؟
اشاره کرد به وسایل و خرت و پرتهای تو حیاط، رفتم جابجاشون کردم و یه مار کوچیک دیدم.😁
با اینکه کوچیک بود اما به احتمال زیاد سمّی بوده چون مرتب چوبی که دستم بود را گاز میگرفت.
بالاخره گرفتمش و گذاشتم تو شیشه. کمی بعد از منزل خارج شدم و تو جاده خارج از آبادی و کنار مزرعهای رهاش کردم.
کلاً از بچگی، اهل اذیت کردن جانوران نبودم و با حیوانات مهربان بودم.
موشها استثناء هستند😁 و البته با عقربها هم خیلی مهربان نیستم و اگر امکان تبعیدشان نباشد، میدم به مرغها.😕