دیروز و پس از هماهنگیهایی، قرار شد که امروز صبح با سه نفر از دوستان، راهی روستایی در اطراف اهواز بشیم، روستایی که من تا حالا نرفتم و راهش را هم بلد نیستم، هدف از رفتن هم، بررسی موقعیت زمینهای یکی از همراهان که اصالتاً اهل اونجاست، بوده. احیاناً برای مشارکت در طرح تولید قارچ و یا …، توسط دوست کار آفرین و رزمنده دفاع مقدس، آقای عظیم زاده، هماهنگیها انجام شد و مقرر شد که با ماشین من بریم، دیشب و یهویی دردی در تمام عضلاتم احساس کردم که حکایت از شروع تب و سرماخوردگی میکرد، درد لحظه به لحظه بیشتر میشد و هر طور بود سعی کردم بخوابم که صبح بتونم سر قرار حاضر باشم، تا صبح ناله کردم و هذیان میگفتم، طوری که خودم صدای خودم را متوجه میشدم، هیچ کس پیشم نبود و الحمدلله مزاحمتی برای کسی نداشتم. ساعتها به سختی گذشت و دم دمهای صبح یکم دردم کمتر شد و خوابیدم، نیم ساعت بعد از اذان، به زحمت بلند شدم و نماز خوندم، برای جبران خستگی شب گذشته، دوباره خوابیدم، ساعت ۸:۳۰ با صدای موبایل بیدار شم، آقای عظیم زاده بود که حاضر و آماده، منتظر بوده. 😀 عذر خواهی کردم و وضعیتم را بهش گفتم، صبحانه خوردم و هر طور بود، رفتم. تا اینجا شاید تعجب کنید و مطالب را با عنوان پست، بی ربط بدونید، بله، حق باشماست، هیچ ارتباطی نداشت. شهید کریم مراقی، از دوستان و همکلاسیهای بنده و هم رزم آقای عظیم زاده، در عملیات کربلای ۴ و در جزیره سهیل، به شهادت رسیده، پیکر پاکش را سالها بعد و توی تفحص، اوردن، برای تشییعش اهواز نبودم، فقط شنیدم که تو زادگاهش در یکی از روستاهای اطراف دفن شده، امروز که داشتیم میرفتیم، به محض دستور راهنما، مبنی بر خروج از جاده اصلی و ورود به فرعی، آقای عظیم زاده گفت که من اینجا اومدم و روستای شهید مراقی هست، راهنمای ما که خودش از اهالی روستای مجاورشون بوده هم تأیید کرد، ازش خواستم که تو برگشت، ما را ببره سر مزار شهید، من تقریباً یکی دو سال قبل از شهادتش دیگه ندیدمش، ایام تحصیل، به خونه عموش تو شهر می اومد و فقط تو اون ایام، و تو مدرسه میدیدمش، دانش آموزی منظم و درس خون با ویژگیهای اخلاقی منحصر به فرد بود. بارها از دوستان خواسته بودم، من را به مدفن او ببرند، هر بار یه طوری میشد و نمیرفتیم، امروز دیگه عزم را جزم کرم و با خودم گفتم هر طور شده، میرم و زیارتش میکنم. برای برگشت، مسیر را کج کردیم و در اثر اشتباه راهنما، به بیراهه رفتیم و سر از زمینی پر دست انداز و ناهموار در آوردیم، وضعیت طوری شد که همراهان، گفتن برگردیم و بیش از این تو بیابان سرگردان نشویم اما من دست بردار نبودم، خدا را شکر کردم که با ماشین خودم اومدیم، اگر با پراید دوستمون می اومدیم حتماً مجبور به برگشت میشدیم، پس از ساعتی تلاش، بالاخره مسیر را پیدا کردیم و به قبرستان دورافتاده ای رسیدیم، قبر شهید، متمایز بود و از دور صدایمان میکرد، چند دقیقه ای توقف کردیم و سپس به راه افتادیم، چندتا عکس هم با موبایلم گرفتم، دوربین تو ماشینم بود ولی اصلاً یادم نبود. 🙁 همون موقع تصمیم گرفتم پستی بنویسم و مزینش کنم به عکس شهید، عکسی ازش نداشتم، تو فکر بودم که به دوستان پیام بدم و هرکی داره برام بفرسته، بعد از ظهر، خونه که رسیدم، دیدم یه گروه واتساپی توسط یکی از پیشکسوتان دفاع مقدس تشکیل شده و من را هم اوردن تو گروه، من خیلی حوصله گروه ها را ندارم و معمولاً پیامها را نخونده، پاک میکنم، دیدم که دومین یا سومین پیام ارسالی تو گروه، عکس این شهید بزرگوار بود. با خودم گفتم که این خود شهدا هستند که یادشان را در ذهن ما زنده میکنند و چراغ راه ما میشوند. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.
سلام .
تشکر می کنم از شما دوست عزیز که یادی از شهید مراقی کردید .شاید بهتر باشد که بگوییم خدا را شکر که شهید مراقی یادی از ما کرد .
شهید کریم مراقی دوره راهنمایی خود را در مدرسه راهنمایی هجرت گذراند با هم بودیم و سال ۶۵ با هم تصمیم گرفتیم که به جمع رزمندگان بپیوندم در آن سال در شهریور ماه با کاروان فکر کنم عاشورا بود که اعزام شدیم و در گردان جعفر طیار گروهان ایمان مشغول شدیم .کریم بی سیم چی دسته سه و من نیروی دسته سه گروهان ایمان بودیم .در عملیات کربلای ۴ من مفقود شدم و کریم به فیض شهادت نائل آمد .
روحش شاد.
درود بر جناب عباس دشتی عزیز، یادمه همیشه عکست را تو مراسمات، با شهدا میذاشتیم تا اینکه یهویی از اسارت بعثیها آزاد شدی و اومدی.
الان هم که دوباره مفقود شدی. 😀
میدونی چند ساله ارت خبری نیست؟؟؟
لطفاً یه پیامی بهم بده شمار تلفنت را داشته باشم.