از وقتی که یادمه، هیچ عقیده ای به سیزده بدر و گشت و گذار اون روز نداشتم، البته خیلی اهل بیرون رفتن هستم و شاید هر یکی دو هفته، یه سیزده بدری داشته باشیم، اما بالخصوص روز سیزده فروردین، جایی نمبریم، امسال و برای اولین بار، یه اردوی جهادی، از طرف حوزه برگزار شد که روز دوازدهم و سیزدهم فروردین بود. روستایی از روستاهای هویزه، مقصد ما بود، نگرانی از شرایط فرهنگی و اعتقادی آنجا، یک طرف، پیش بینیهای هواشناسی هم طرف دیگر، روز چهار شنبه دوازدهم فروردین، وزش باد و گرد و خاک و برای روز سیزدهم رگبار و رعد و برق پیش بینی شده بوده که طبق معمول، برعکس در آمد 😀 روز دوازدهم، وزش بادی ملایم، تمام حشرات مزاحم را دور کرد و سبب خنکی محسوس هوا شد، این شرایط در روز سیزده فروردین، بهتر شده بود و یک روز خنک و شاد و مفرحی بود، اهالی روستا هم مردمی خونگرم و با محبت بودند به گونه ای که ما را شرمنده احسان خود کردند. مأموریت ما ساختن دیواری برای مدرسه روستا بود، مدرسه کامل ساخته شده ولی زنگ تفریح، بچه ها توی فضای آزاد رها میشدند و مدرسه فاقد حیاط میباشد، خطرات حیوانات و جاده، همیشه آنها را تهدید میکرد که با ساختن آن دیوار، مدرسه، مکان امنی برای دانش آموزان میشد. از نکات جالب، این بود که نام روستای مجاور، که فاصله آن فقط وجود همان مدرسه بوده و در حقیقت، آن مدرسه بین این دو روستا و یکی دو روستای دورتر، مشترک بود، بسیار آشنا بود و بارها اسمش را تو جمع فامیل شنیده بودم، چند بار هم قرار بود سری بهش بزنم، ولی هر بار، به علتی جور نشده، بله این روستا، محل زندگی تعدادی از اقوام نزدیکم بوده که همه اونها به خوبی بنده را میشناختند، ولی متأسفانه بنده فقط در بعضی مراسمات فامیلی، بعضی از آنها را دیده بودم و دورادور آشنایی مختصری داشتم. به هر حال پس از آگاهی از این موضوع، تصمیم گرفتم که به اقوامم، سری بزنم، به رییس شورای روستای محل استقرارمون گفتم که در روستای مجاور شما، اقوامی دارم و قصد دارم که بهشون سری بزنم، ایشان هم که همه را میشناخت، تک تک آنها را نام برد و اظهار داشت که در اثر اختلافاتی، همه آنها به جز یک خانواده، به شهر رفته اند، قرار شد به همان خانواده موجود، اطلاع دهد، ساعتی بعد قوم و خویش بنده خودش پیش دستی کرده و به دیدار ما آمد، من که در بین طلبه ها بودم و مشغول، چند دقیقه ای در خدمت ایشان بودم و پس از آشنایی مختصر، قرار شد، بعد از ظهر، به منزلشان سری بزنم، بعد از ظهر و به همراه رییس شورای روستا، به منزل فامیل رفتم و مورد استقبال گرم ایشان قرار گرفتم و از آشنایی همدیگر خوشحال شدیم، علت اختلاف بوجود آمده را هم مفصلاً تعریف کرد، بنده قول دادم که نهایت سعیم را بکنم تا ان شاءالله رفع اختلاف کنم و سبب بشم که اهالی کوچ کرده، به روستا برگردند. بالاخره عصر امروز با کلی خاطره خوش و خداحافظی گرم اهالی، روستا را به مقصد شهر و دیارمون، ترک کردیم.
مشکل یک سکنه بودن روستا رو فهمیدم :دی