امشب رفته بودم زیارت اهل قبور، یک ساعتی اونجا بودم و وقت بازگشت، کنار دیوار قبرستان، توی زاویه تاریک، یک خانم و آقایی را دیدم که اشاره میکردن و ماشین نیاز داشتن، معمولاً تو مسیری که میرم، تو مواقعی که ماشین گیر نمیاد، خالی نمیرم و رهگزری باشه، سوار میکنم، توقف کردم، آقای میان سالی بود و خانم پیری، خانم را سوار کرد و دیدم خودش نمیخواد سوار بشه، دوچرخه داشت، گفت که شما تا پل شهید هاشمی برسونید این بنده خدا را و من خودم را بهتون میرسونم، میخواست کرایه هم بده که گفتم کجا روحانی مسافرکش دیدی؟ 😀 پل شهید هاشمی تو مسیرم بود و زحمتی برام نداشت، پل قبل از شهید هاشمی توقف کردم و گفتم که این بنده خدا با دوچرخه خودش را برسونه، ۲۰ دقیقه ای منتظر بودم، خبری ازش نشد، حساب کردم که اگر پیاده می اومد رسیده بود، گفتم شاید از مسیر دیگری رفته و خودش را رسونده به پل شهید هاشمی، با این فکر خودم را رسوندم به پل شهید هاشمی، هر چه منتظر شدم خبری نشد، از خانمه هم هر چی میپرسیدم جوابهای نامربوط میداد، اون آقاهه گفته بود که حالش خوب نیست و جایی را بلد نیست، بگذارم زیر پل بماند؟ گناه دارد و درست نیست پیرزن ناتوان و آلزایمری را تنها رها کنم، گشت پلیس از اونجا رد شد، جریان را گفتم، بنده خدا گفت حاجی شما ساده هستید و نمیشه کار خیر کرد، من که گوشم بدهکار این حرفها نیست و کار خیر را هر جا باشه، انجام میدم، پشیمون هم نبودم که اوردمش، با خودم گفتم که شاید میخواستن ازش راحت بشن، سوارش کردن و طرف رفته دنبال کارش و من را علاف کرده، آدرس پاسگاه را از مأمور پلیس گرفتم و یکمی برای احتیاط، منتظر شدم، به همه دوچرخه سوارهای میانسال، خیره میشدم تا شاید فرد مورد نظر را پیدا کنم، بالاخره رفتم سمت پاسگاه پلیس، اونجا که وارد شدم، ابهتم گرفتشون، سلام نظامی و احترام گذاشتن، اون هم چه ابهتی، با دمپایی و بدون جوراب بودم، 😀 یه درجه داری اومد جلو و با احترام، خوش آمدگویی کرد و گفت چه کمکی از ما ساخته است؟ جریان را بهش گفتم، پیرزن آلزایمری و … دستور داد چند تا سرباز بیان، خودش هم همراهم اومد، خانمه خوابیده بود تو ماشین، بیدارش کرد و گفت که پیاده شو، راضی نمیشد پیاده بشه و میگفت که هوا سرده، همینجا خوبه، روش را برگردوند، درجه داره گفت حاجی این کجاش پیرزنه؟ 😀 نگاش کردم خانمی حدود ۴۰ ساله بود، گفت حاجی این معتاده، خوب کاری کردی اوردیش اینجا، فقط توصیه میکنم بیشتر دقت کن و هر کسی را سوار نکن، اگر شما نبودید، راننده ماشین هم باید بازجویی میشد و کلی دردسر و مسئولیت داشت، گفتم آقا من را مظلوم و سر به زیر گیر اوردن، به عنوان پیرزن بهمون قالبش کردن، خندید و خداحافظی کردم و اومدم خونه با حدود یک ساعت و نیم تأخیر.
این جریان من را یاد یه خاطره قدیمی انداخت که اگر تو نظرات گیر بدید براتون تعریفش میکنم، تو اون جریان یکی میخواست یه بچه نامشروع را به من قالب کنه. 😀 همه نظر دادن تعریف میکنم.
تعریف کنید 🙂
من از بچگی دوست داشتم شما اون قضیه بچه نامشروع رو تعریف کنید
لطفا
جریانش مال سال ۱۳۶۸ هست، شما بودید اون موقع؟
من از بدو تولد لالایی شبهام این بود یه روز یک روحانی میاد قضیه یه کار خیر پردردسر رو تعریف می کنه تهش میگه اگر بخواهید قضیه بچه نامشروع رو میگم و من به عشق شنیدنش دوران ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان رو طی کردم و….
حاجی من از قبل انقلاب دوست داشتم بدونم جریانش چی بوده