امروز عصر، سر مربی صالحین حوزه بسیج منطقه مون زنگ زد و خبر داد، که یه برنامه دارن برای زیارت شهدای مدافع حرم و قرائت زیارت عاشورا کنار مزارشون، ازم دعوت کرد که همراهشون برم، من هم بدون معطلی، قبول کردم، ازم خواستن چند دقیقه ای در باره شهدا صحبت کنم و خاطراتی بیان کنم، عذر خواهی کردم و گفتم در باره شهداء، کنار مزارشان نمیتونم صحبت کنم، ترسیدم حرفم ناتمام بماند…
بعد از نماز مغرب و عشاء قرار حرکت بود، مربیهای صالحین اومده بودن، چهار نفر طلبه، سوار ماشین بنده شدن و راهی شدیم، ماشین من قبل از همه رسید، فرصتی بود که دوستان همراهم را با بعضی از دوستان شهیدم آشنا کنم، بردمشون سر مزار شهیدی که فقط شب ازدواجش با همسرش بوده و صبح روز بعد رفت و مدتی بعد، پیکر غرق به خونش را اوردن، دو برادر شهید دیگه هم قبل از خودش رفته بودن، آدم میمونه که این چه عشق و شوی است که اینها داشتن و پشت پا به همه چیز دنیا زده اند و شهادت را در آغوش گرفته اند؟…