پس از جریان اردوی جهادی و آشنایی با بعضی اقوام در روستا، دیشب تنها فرد ساکن روستا بهم زنگ زد و برای ناهار امروز دعوتم کرد و بسیار تأکید بر حضورم داشت، پسر عمویم را هم دعوت کرده بود، پسر عمویی که من معمولا با ایشان، جایی نمیرم. 😀 البته نه اینکه باهاش مشکلی داشته باشم، بلکه یه مشکل عمومی با بعضی اقوام دارم، و تقریباً با کسی به دعوتی نمیرم و معمولاً خودم تنهایی با ماشینم میرم، بندگان خدا، اگر برای ناهار مثلاً دعوت باشن، خیلی دیر اگر برن ساعت ۹ صبح میرن و برای شام ساعت ۳ الی ۴ بعد از ظهر میرن و معتقدن که زشته فقط وقت غذا یا مدت کمی قبل از سفره اونجا برسیم، خوب این هم خودش فرهنگی و عقیده ای است، اما بنده به خاطر کثرت مشاغل و مطرح کردن مسائل حاشیه ای و بی ارزش در غالب مجالس، سعی میکنم خیلی قبل از ناهار یا شام، نرم و اگر وضع مساعد باشه، نشستن و خوش و بش را به بعد از غذا موکول میکنم، به هر حال با پسر عمو قرار گذاشتم که ساعت ۱۰ صبح دنبالم بیاد و با همدیگه و با ماشین ایشان، بریم به میهمانی، روز جمعه بود و من کار خاصی نداشتم و مناسب بود که یکی دو ساعت هم زودتر خدمتشون برسم، مسیر هم نسبتاً دور بود، یک ساعت و نیم معمولاً وقت میبره تا برسیم. ساعت ۹ صبح بود که پسر عمو، زنگ زد و گفت من تو راهم و آماده باش، 😀 من هم که روز تعطیلی بوده و تازه داشتم صبحانه میخوردم، گفتم که قرار ما ساعت ۱۰ بوده و اگر شما عجله دارید، تشریف ببرید و زحمت نکشید و دنبال من نیایید. خوب بنده خدا متقاعد شد که همون ساعت ۱۰ بیاد، اما هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که مثل اجل معلق، دم درب منزل بودند و شروع کردن به در زدن، بچه ها خواب بودن و من گلاب به روتون، 😀 دستم بند بود، تا وضو گرفتم و لباس پوشیدم، یه ۱۰ دقیقه ای مدام در میزدن، حسابی اعصابم ریخت به هم و ساعت ۹:۴۵ حرکت کردیم، گفتم بنده خدا من که گفتم ساعت ۱۰، یعنی همون ساعت نه ساعت ۹ و یا ۹ و نیم. بالاخره بحمد الله خیلی بر اعصابم مسلط شدم و مسئله به خیر و خوشی تموم شد و لی به تصمیم قبلیم نسبت به نرفتن با افراد خاص، مصمم تر شدم. به روستا که رسیدیم، جزء اولین نفرات بودیم که وارد مجلس شدیم، از ما بیکارتر هم البته بودن، مجلس بسیار مفصلی بود و بزرگان فامیل، همه دعوت شده بودن، بزرگانی از سایر عشایر هم مدعو بودن، جلسه هم برای حل اختلاف بوجود آمده بود و بحمد الله تصمیمات خوبی در مذاکرات، گرفته شد و مجلس با صدور بیانیه ای، تمام شد. 😀 امید است که به زودی اختلافات، فیصله پیدا کند و روستائیان کوچ کرده، سر خانه و زندگی آباء و اجدادی خود برگردند.
روستا فقط یک سکنه داشت؟
سکنه داشت، یک خانواده فامیل بودن، البته روستای یک خانواری هم هست.
حاج آقا پ عکسای اردوی جهادی؟
ناسلامتی اینهمه ریا کردیم…..