الان که بازار خاطره گویی گرمه و بعضی از رفقا شروع کردن به خاطرهگویی، من هم که خاطرات بسیاری دارم که از بس زیاد هستن نمیدونم کدوم را بنویسم. امشب از خانواده نظر خواستم و گفتم یه خاطره ترجیحاً خندهدار اگه یادتون هست برای نوشتن بگید که خانم من را به یاد یه خاطرهی خندهداری انداخت که مربوط به حدود ۱۸ سال پیش میشه. در خاطره بازشدن عمامه براتون گفتم که بنده از همون ابتدای معمم شدن بدون لباس روحانیت بیرون نمیرفتم. اون موقع توی یه اتاق استیجاری طبقه بالای یه خونه قدیمی زندگی میکردیم، خانم یه لیست مختصری برای خرید داد و من لباس(عبا و قبا) پوشیدم که برم بیرون. خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم، خانم برخلاف معمول دنبالم اومد و با خنده مرتب ازم میپرسد واقعاً میخوای بری بیرون؟ مطمئنی؟ 😀 من هم میگفتم که بله مگه نمیبینید لباس پوشیدم؟. مگه شما نگفتید برم خرید؟ بالاخره گفت به سلامت برو ولی خندههای مشکوکش قطع نمیشد. از در منزل هم خارج شدم و به سمت مغازهی چند کوچه پایینتر رفتم سر کوچهمون یه مغازه بود و من به دلایلی هیچوقت از اونجا خرید نمیکردم و میرفتم مغازه دورتر. در مغازه سر کوچه چند نفر ایستاده بودن که با تعجب به من نگاه میکردن من هم به رفتارم مسلط شدم و خیلی عادی سلام کردم و رد شدم اما انگار یه چیزی غیر عادی بود. شب بود و چراغهای تیر برق روشن، از کنار تیر برق که رد شدم و چراغش پشت سرم قرار گرفت سایه خودم را دیدم و انگار برق منو گرفته باشه همونجا ایستادم. متوجه شدم که عمامه سرم نبوده 😀 تازه علت خندهها و رفتار عجیب خانم و نگاههای همسایهها را فهمیدم. با سرعت به خانه برگشتم و خندهی مفصلی اون شب داشتیم.
۴ نظرات
-
تعقيبات: شیخ بی عبا | وبلاگ شخصي صادق هردان
من گفتم چی شده
قتلی شده . جزئیات رو هم بگید مثل ان ماکرونی نشید
جزئیات به ادم حس میده
اینو ببینید
http://up.topgraph.in/uploads/13127492801.swf
خیلی جالب بود.خوشمان آمد 🙂
یکی از دوستان میگفت در دوران مدرسه اش یه سری با دمپایی مادرش رفته بوده مدرسه و چون دیرش شده بود متوجه نبوده میگفت تویه مدرسه با هزار جور بدبختی آخرش موفق شده بوده طوری رفتار کنه که کسی متوجه نشه. 🙂
خیلی جالب بود !!!!!!!!!!!!!
چرا از اون مغازه خرید نمی کردید؟
مگه بده عمامه نداشتن؟