امروز بعد از مدتها، تصمیم گرفتیم برای صرف ناهار به دامن طبیعت پناه ببریم و بدین منظور تدارکات ویژه ای انجام شده بود. همه چیز به خوبی گذشت، طبق معمول وظیفه بنده، روشن کردن آتش بود، هیزم با مشارکت بیشتر اعضای خانواده، جمع آوری شد، ویژگی امروز این بود که عضو جدید خانواده هم به راه افتاده و این اولین بیرون رفتن او با استقلال نسبی است، همه دور او میچرخیدند، یکی فیلم میگرفت، یکی بازیش میداد و … در اثر بارندگی، تقریباً بیشتر جاهای دور از جاده، خیس و گِلی بوده، برای همین خیلی از جاده دور نشدیم. پس از ناهار، مشغول تدارک چای بودیم که آقا محمد، هوس میکنه، با ماشین به اطراف بره، خواهرش را صدا میکنه و با همدیگه میرن، بدون هیچ هماهنگی و اطلاعی، خیلی زود ماشین از محل دور شد و من فرصت نکردم بهش تذکر بدم، فقط به مادرشون گفتم که الان ماشین یه جایی گیر میکنه، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که اتفاق ناگواری افتاد و ماشین بد جوری به گل نشست، هر چه تقلا کردن، موفق نشدن، من که متوجه شده بودم، برای کمک پیششون رفتم، حدود یک کیلومتر اونطرفتر بود و مجبور به پیاده روی بودم، با یک نگاه متوجه شدم که بدون بکسل کردن نمیشه مشکل را حل کرد، اما دست روی دست نگذاشتم و سعی خودم را کردم. منطقه، یه جای تقریباً پرت بود که در روز تردد چندانی ندارد، چه برسد به شب. این اتفاق نزدیک غروب، افتاد و همون موقع زهرا خانم که در محل استقرار، پیش علی و مادرش بود، خوابش برد، هوا داشت تاریک و سرد میشد، لذا مجبور شدن زهرا را پیش ما بیارن تا در ماشین بخوابد، وقتی زهرا را تو ماشین گذاشتیم، همگی به جز محمد و زهرا که خواب بوده، به محل استقرار باز گشتیم، دیگه هوا کاملاً تاریک شده بود و پس از شستن دست و پا از گِل، نماز مغرب و عشاء را خوندیم و چای تازه دم را هم خوردیم، قبلش هم به یکی از دوستان که پژوی ۴۰۵ داره و من بهش میگم امداد خودرو، زنگ زدم و حدود مکانمون را بهش گفتم، تقریباً توی همه گرفتاریها و خرابیهای ماشین، مزاحم ایشان میشوم، البته قبل از ایشان با دایی بچه ها که نیسان وانت دارد و محلشون هم نزدیکتر به ما بود، تماس گرفتم، ولی ایشان شانس داشتند و گوشی را برنداشتند. 😀 تقریباً بیش از یک ساعت طول کشید تا گروه امداد، به منطقه رسید و ما را پیدا کرد، پیدا کردن محل هم خودش حکایت مفصلی دارد. من بالای تپه ای ایستاده بودم و از دور جاده اصلی را زیر نظر داشتم و با تماسهای لحظه به لحظه، آدرس میدادم، در آخرین مرحله هم، خانواده آتش نسبتاً بزرگی را زیر تپه ای که من روش ایستاده بودم، روشن کردن، تا گروه ما را دیدند، یعنی مثل جریان فیلمهای سینمایی و مستندی که یکی توش گم میشه و گروهی دنبالش میگردن. 😀
گزارش تصویری را در ادامه مطلب، ببینید.بازی و شادی زهرا
تمرین زنده به گور کردن دختران 😀
ماشین به گِل نشسته
لحظه رسیدن گروه نجات
آغاز عملیات نجات
موفقیت عملیات نجات
کسی که در طول عملیات نجات، بیخیال توی ماشین نشسته و مشغول خوردن پفک بود. 😀
عملیات هشدار برای هردان ۱۴
وای این بچه ها بیشتر از هر چیزی پفک می خورند
خواهر من که پفکش پنیری نباشه لب بهش نمیزنه
حالا باید پیش پفک حداقلش باید چیپس باشه
چرا بچه رو اینجوری تا کمر بردید زیر خاک?
بچه ها معمولاً عاشق خاک بازی هستند، اما پدر و مادرها نمیذارن.
نبودید ببینید چه ذوقی کرده بود، باچه مصیبتی راضیش کردیم این بازی را ترک کنه و بره سراغ چیز دیگه.
ما همـــه یـــکی هستیـــــم و مــــی آیــــیــــم
لبیک یا حسین(ع)
وعده ما ۲۲ بهمن
سلام
حاجی منظور از گروه امداد جاج آقای کزنلو بود؟
بله زدی به هدف 😀