دیروز که حلب آزاد شد، شبش رفتم زیارت قبور شهدا و به ویژه شهدای مدافع حرم، از میان شهدا، شهید حلب، شهید حمید رضا فاطمی اطهر را بالخصوص، تبریک خاص بهش گفتم. در جریان این زیارت اتفاق جالبی افتاد، بنده سر مزار شهید غوابش مشغول خواندن دعا و قرآن بودم که حس کردم، شخصی به قبور شهدا، نزدیک شد، طوری نشسته بودم که فقط اگر کسی از روبرو بیاد متوجه حضورم میشه، تازه اگر حواسش باشه و دقت کنه، با صدای بلند یکی از شهدا را مورد خطاب قرار میداد، متوجه نشدم که مخاطبش از شهدای جنگ بوده یا از مدافعان حرم، اما احتمالاً از مدافعان حرم بوده، به نظر میرسه که طلبه باشه، صدای بلندش که پاسخ تلفنی به مساله شرعی میداد، این را نشون میداد، خیلی دلش پر بود و خواسته ای از شهید داشت، داشت میرفت که مسائل خصوصی مطرح کنه، دیگه یقین کردم که متوجه حضورم نیست، گفتم یه دفعه ناخواسته نشنوم مطالبش را، اعلام حضور کنم، یه سرفه الکی کردم و بنده خدا ساکت شد، فقط متوجه شدم که سریع محل را ترک کرد و سوار ماشینش شد و با سرعت از محل دور شد، حالا نمیدونم فکر کرده من روح هستم یا از ترس شناخته شدن رفته. 😀 اون ساعت قبرستان کاملاً خلوت بوده و بنده خدا اصلاً انتظار نداشت کسی تو اون ساعت اومده باشه زیارت اهل قبور.
حاج آقا طرف رو زهره ترک کردید که :))))
آقا تقصیر خودش بوده، نصف شبی اومده چه کار؟
تازه ماشینم تابلو بود، خودم دیده نمیشدم اما ماشینم که دیده میشد. 😀